معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

۲۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوباره برگشته ایم اول خط ، همه چیز باید از اول شروع شود همه آن رفت وآمدها و ویزیت ها و سونوگرافی ها و بعدش عمل پانکچر و بعدترش انتقال جنین و دو هفته انتظار سخت و طاقت فرسا دوباره دارد شروع می شود . اما اینبار مثل دفعه ی قبل  دلمان خیلی آرام نیست اینبار ده ها اما و اگر جدید هم به نگرانی هایمان اضافه شده اند که پریشان ترمان کرده ، اگر بدنم به دارو ها جواب ندهد،اگر دوباره فولیکول هایم پوچ باشند ،اگر جنین ها تشکیل نشوند، اگر هورمون مادری(بتا هاش سی جی) دوباره در خونم بالا و سپس پایین بیاید و اگر این آخرین بسته اسپرم فریز شده هم تمام شود و.........این نگرانی ها  و دهها مورد دیگر همسفرهای جدید ما در سیکل دوم درمان هستند.

اما باز هم ته دلمان شوق و ذوق و امید خانه کرده گاهی آنقدر پر از انرژی و امیدو نشاط می شویم که انگار نه انگار کمتر از شش ماه پیش همه تلاش هامان بی نتیجه مانده و طعم تلخ شکست را چشیده ایم . ما به تمام سختی های پرهزینه و طاقت فرسای دفعه ی قبل نقطه ی پایان پررنگی گذاشته ایم و خیلی وقت است سر خط ایستاده ایم ، خود را آماده کرده ایم برای تمام آن سختی ها و ناملایمتی ها تا با توکل به خدا اینبار آخر قصه شیرین شود ان شاالله.

داروهایم اینبار مثل دفعه ی قبل نیست ،سیکل درمان به کل عوض شده است،از لابه لای حرف های دکتر با مامای همکارش اصطلاحات جدیدی به گوشم می خورد انگار دفعه ی قبل سیکلمان آگونیست بوده و اینبار قرار است آنتاگونیست باشد تفاوتش را نمی فهمم کسی هم برایم توضیح نمی دهد، فقط دلم خوش است که اینبار ویزیت هایم را پزشکان باسابقه تری انجام می دهند اسم های بعضی هایشان را قبلا شنیده ام ، و بعضی هم که نامهایشان آشنانیست چهره جاافتاده و شماره نظام پزشکی قدیمیشان کمی آرامم می کند.

مردم شهر در حال تدارکات ماه رمضان هستند. و ما در حال تدارکات درمان ،دیگر تحمل مراجعه هر روزه به درمانگاه و سوالات گاه و بیگاه پرستار و منشی و بعضا بیماران دیگر ،را ندارم .این می شود که خواهش می کنم هر طور شده خودش تزریقات را یاد بگیرد و الحق هم استعدادش خوب است یکی دوبار که در درمانگاه خانم پرستار برایش توضیح می دهد به سرعت یاد می گیرد و از این به بعد او می شود تزریقاتی مهربان من ،همانطور که دوسالی هست من تزریقاتی او هستم. گاهی به شوخی می گوییم همینطور ادامه پیدا کند هرکدام یک پا پزشک متخصص تجربی می شویم. آدمیزاد انگیزه اش را که داشته باشد همه کارو همه چیز را یاد می گیرد ما هم که چندسالی است همه ی داراییمان انگیزه است و امید خداراشکر.

از روزی که آمپول ها شرو ع  شده است هر دو سه روز یکبار مهمان پایتختم ،هر بار ویزیت و سونو و گاهی هم آزمایش ،و هربار نسخه ی جدید دارو ، حالا بیمه هم سهمی از دارو ها را قبول می کند اما در گرمترین روزهای سال رساندن خود  به اداره ی  تامین اجتماعی تهران و نشستن در صف های طویل نوبت دهی و گرفتن تاییدیه داروها و سپس پیدا کردن داروخانه ی  منصف و گرفتن داروهایی که به قیمت های مختلف عرضه می شوندو باید دریخچال هم  نگهداری شوند  برای یک زن  تنها و غریبی که به شدت وقتش هم  کم است و باید حواسش به بلیت برگشتش هم باشد. خودش داستانی دارد .یکبار که خستگی و سر درد امانم را بریده بود توی نماز خانه پارک لاله که تقریبا رو به روی تامین اجتماعی است همین که برای لحظه ای چشم هایم را بستم . کفش هایم را برده بودند و حساب کنید که در شرایطی که با التماس دارو های یخچالیم را در یخچال دارو خانه به امانت گذاشته بودم چه به سرم آمد،حتی بعضی وقت ها از ترس خراب نشدن داروها در هوای گرم باالتماس آن ها را در یخچال مغازه های اطراف  می گذاشتم. یکبار هم که برای نماز ظهر به یکی از مساجد اطراف رفته بودم خادم مسجد که با آن رنگ و روی پریده دیده بودم به من اعتماد کرد و اجازه داد همان جا بمانم. وقدری استراحت کنم.

تن خسته ام که به قطار می رسد،بغض دارد خفه ام می کند، دلم می گیرد،از این همه سختی های جور و واجوری که مطمئنم خیلی از اطرافیانم حتی طاقت شنیدنش را هم ندارند ،آن هم برای  نعمت فرزند، نعمتی که بدون کوچکترین دردسری روزی خیلی ها شده ،خیلی ها که شاید قدرش را هم نمی دانندو چه قدر منت می گذارند سر خدا به خاطر بچه های سالم و نعمت ها ی خدا  که شاید ناخوانده مهمان خانه هایشان شده اند،اما دلم خوش است ،دلم خوش است که خدایی دارد همه ی این سختی ها را می بیند ،دلم خوش است به ان مع العسر یسرایش،دلم خوشت به حقانیت وعده اش که بی حساب روزی می دهد به هر که که بخواهد و دلم خوش است به ومن یتوکل علی الله فهو حسبه إن الله بالغ أمره قد جعل الله لکل شی‏ءٍ قدراً (سوره طلاق ،آیه 3)

این بار لباس های اتاق عمل را که می پوشم دلم آرام و قرار ندارد ، دیگر آن دخترک سرخوش دفعه ی قبل نیستم ، فکر های جور واجور یک لحظه رهایم نمی کنند.برعکس دفعه ی قبل این بار در سونو گرافی تعداد فولیکول ها زیاد نبودند و من نمی دانم این خوب است یا بد؟؟؟؟؟؟ هر لحظه که به عمل نزدیک تر می شویم  بغض توی گلویم بیشتر فشار می آورد. او اس ام اس می دهد که آرام باشم و توکل کامل داشته باشم به خدا و همه چیز را به خود خدا بسپارم و من بادیدن پیامکش بغضم می ترکد و چشم هایم خیس می شوند ، قبل از آن که بی هوشم کنند قضیه فولیکول های پوچ دفعه قبلم را به خانم دکتر می گویم و دیگر هیچ چیز نمی فهمم.

ساعت رو به رو فقط نیم ساعت جلوتر رفته و من نمی دانم در این نیم ساعت چه اتفاقی افتاده که درد به تک تک سلول هایم حمله می کند همین که متوجه می شوند به هوش آمده ام تخت ریکاوری را حرکت می دهند و می برندم توی بخش ،من اما اصلا به دردی که وحشیانه توی بدنم پیچیده وخونریزی ای که دفعه ی قبل اصلا وجود نداشت ،توجهی ندارم ،همه حواسم به این است که نکند باز هم فولیکول ها پوچ بوده باشند؟که ناگهان اوزنگ می زند از جنین شناسی سوال کرده خوشبختانه همه فولیکول ها تخمک داشته اند :13 تخمک بالغ که آماده جنین شدن هستند...................

پی نوشت 1: بعضی ها به قصه ی ناباروری خیلی بد نگاه می کنند جوری که انگار کسی که بچه ندارد حق ندارد زندگی کند ، بعضی ها هم باید آنقدر بپرسند تا مطمئن شوند فلانی چرا بچه دار نمی شود؟ همین که فهمیدند خیالشان راحت می شود بعضی ها هم...............

 

پی نوشت 2: آدم  است دیگر گاهی طاقتش تمام می شود دلش می خواهد به زمین و زمان بد بگوید اما

فَاصْبِر صَبراً جَمیلا   (سوره معارج، آیه5)
پس «صبر» کن، صبرى جمیل و زیبا (خالى از هر گونه ناسپاسى)

واین یعنی خدا حواسش به همه ما هست خدا یا شکر

پی نوشت 3:دوستان التماس دعا

 

سحر قریب
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این بار همه چیز رنگ غم دارد ،از ایستگاه راه آهن گرفته تا کوپه های قطار و ایستگاه مترو و درب ورودی کلینیک ابن سینا ،همه چیز یادآور تلاش های به سرانجام نرسیده و شوق و ذوق های در نطفه خفه شده است .دلم برای این همه سختی که هیچ گاه به راحتی نرسیدند می سوزد. اما درست همان لحظه که بسم الله می گویم و با پای راست وارد کلینیک می شوم به چشم بر هم زدنی حالم دگرگون می شود دوباره پر از شوق و اشتیاق می شوم و امید به روزهای خوش در راه مرا به وجد می آورد اصلا مطمئنم که در ورودی تمام مراکز ناباروری فرشته های خدا توشه ی امید روزی می دهند وگرنه این همه درد و رنج و درمان های پرهزینه که سلامت جسم و روح را به خطر می اندازد اگر می خواست فقط با احتمالات پزشکی ادامه پیدا کند قطعا خیلی ها پشیمان می شدند و برای همیشه بر می گشتند اما همان خدایی که اراده کرده امثال ما طعم تلخ انتظار را بچشند خودش هم حواسش به ما هست و رزق امیدواریمان را قطعا بیشتر از بقیه مردم داده وگرنه زن و شوهر هایی که سال هاست پس انداز های نداشته زندگیشان را برای سه نفره شدن وسط گذاشته اند و بارها و بارها طعم شکست را چشیده اند سر از مراکز ناباروری در نمی آوردند.

این بار چهره های کارکنان و پزشکان همه آشناست و من هم واردتر شده ام دوباره پول را واریز می کنم و در صف انتظار می نشینم ،باز هم به صورت تصادفی مرا به اتاق یکی از پزشکان می فرستند، پزشک جوانی که نمی دانم درست وحسابی دوره درمان های پبشرفته نازایی را گذرانده یا نه ؟ حداقل چهره نسبتا جوانش و شماره نظام پزشکی چندین رقمی اش که این را نشان نمی دهد !!!

قضیه انتقال دفعه قبل و پایین آمدن تیتر بتا را که برایش می گویم چشم هایم خیس می شود و او هم دلداریم می دهد که این نشانه آمادگی بدنت برای بارداری است و این کمی آرامم می کند.

پرونده ام را که باز می کند قبل از هر چیز تعداد فولیکول های زیاد دفعه قبلم که فقط سه تایشان تخمک داشتند توجه اش را جلب می کند آنقدر برایش عجیب است که با همکارش هم مشورت می کند .، بین دو پزشک جوان حرف هایی رد وبدل می شود به پرونده ام نگاه می کند و می گوید: وضعیت شوهرتان طوری نیست که بتوانیم ریسک کنیم ، باید احتمال هر گونه خطا و اشتباه را برای سیکل بعدی به حداقل برسانیم آزمایشی برایتان می نویسم که یکی از فاکتور های ژنتیکی را در خونتان مشخص می کند ،بهتر است بعداز انجام این آزمایش سیکل را شرو کنیم و اگر جواب آزمایش مشکلی را نشان داد گزینه ی بعدی استفاده از تخمک اهدایی است ، هزینه ی  آزمایش نسبتا بالاست اما نه بالاتر از هزینه هایی که اشتباه احتمالی در سیکل بعدی می تواند به همراه داشته باشد ونکته دیگر این که این آزمایش فقط در یکی از آزمایشگاه های تهران انجام می شود ..........این ها را می گوید و می گوید یک لحظه تصور می کنم خداوند بدون تخفیف دارد تمام مشکلات دیگران را روی من امتحان می کند !!!خدایا تا دیروز بحث مان اسپرم اهدایی بود حالا چشممان به جمال تخمک اهدایی هم روشن می شود ، اما توی این راه آنقدر قوی شده ام که سریع خودم را جمع می کنم و در برابر دستور دکترها و بالاتر از آن اراده  پروردگارم تسلیم می شوم .یکباره یادم می افتد که امروز پنج شنبه هست و من هستم و تهران و تنهایی و غربت و تنها آزمایشگاه مورد نظر هم احتمالا امروز زودتر تعطیل می شود. به همه این ها اضافه کنید که بعد از ظهر بلیت قطار دارم و باید سریعتر خود را به راه آهن برسانم.این می شود که با معتبر ترین آزمایشگاه شهر خودمان تماس می گیرم و پرس و جو می کنم مسئول فنی آزمایشگاه اطمینان می دهد که با تهران مکاتبه و ارتباط دارند و اگر نیازی باشد نمونه را به آزمایشگاه مورد نظر پست می کنند و جواب را دریافت کرده و تحویل می دهند. تن خسته و مضطربم بیش تر از این نمی کشد و این می شود که به همین حرف مدیر آزمایشگاه دل خوش می کنم و برمی گردم .

هنوز خستگی سفر از تنم نرفته که با آزمایشگاه مورد نظر تماس می گیرم ، پرس و جوها که دقیق تر می شود می فهمم که حرف های دیروزشان فقط بازار گرمی بوده وگرنه آنقدر ها که ادعا می کردند کاری از دستشان بر نمی آید. البته آزمایشی هم که برایم نوشته بودند آنقدر نادر بود که حتی وقتی از پیشرفته ترین مراکز ناباروری هم تلفنی پرس و جو کردم اطلاعی از آن نداشتند این می شود که تن رنجور و خسته ام همان شب دوباره مهمان صندلی های قطار می شود. انگار نه انگار که یک زن تنها دارد دریک هفته چهار بار مسیر 800 کیلومتری را سفر می کند ، حداقلش مطمئنم که این کار از زنان هم سن و سال اطرافم بر نمی آید !!!، اما انگار خدایی که این مشکلات را سر راه ما قرار داده طاقت و توانش را هم روزیمان کرده ،و یادم نمی آید حتی شکوه ای کرده باشم .جواب آزمایش حدود یک ماه و نیم بعد آماده می شود و این در حالی است که در همان ویزیت اول قرص ال دی را برایم شرو کرده اند و سیکل درمان شرو شده است .و باید روز دوم یا سوم دوره بعدیم برای ویزیت مجدد مراجعه کنم .

همان روزهاست که به عروسی یکی از نزدیکان دعوت می شویم با یک حساب سرانگشتی روز عروسی با روز احتمالی عمل پانکچر یکی می شود ، این مسئله و همینطور آماده نشدن جواب آزمایش ژنتیک باعث می شود که علی رغم برنامه ریزی هایمان آن سیکل را از دست بدهیم و عملا برخلاف میلمان کارمان به ماه رمضان بیفتد .

ماه های فصل بهار یکی یکی ازما عبور می کنند و چند روز مانده به تابستان رسما سیکل دوم درمان شرو می شود ، این دفعه بخت یاریمان می کند و اولین ویزیت را یکی از معروف ترین والبته مجرب ترین پزشکان کلینیک انجام می دهد ، با یک نگاه ساده از آزمایش ژنتیک عبور می کند جوری که به نظر می آید اصلا نیازی به آن نمی دیده و موردی را که در سیکل قبلی برایم پیش آمده بود را یک اشتباه پزشکی می داند و بس ،و من نمی دانم از این حرفش خوشحال باشم یا ناراحت ،به هر حال این نیز بگذرد همان گونه که گذشت.

با شروع رسمی سیکل دوم درمان دوباره ما هستیم و آمپول های متفاوت و گران قیمتی که خوشبختانه به لطف سیاست های افرایش جمعیت این بار بیمه هم سهمی از آن را قبول می کند،و سفر های مکرر و ویزیت های پی در پی و  سونوگرافی های متعدد برای بررسی تعداد فولیکول ها و اندازه هایشان و مسیری که آخرش را فقط خدا می داند و بس....

پی نوشت :یکی از نقاط عطف داستان زندگیم همین مطرح شدن بحث تخمک اهدایی بود با آن که انصافا ترسی از استفاده از اهدا نداشتم اما اعتراف می کنم که عجز و ناتوانیم را خوب نشانم دادند.

پی نوشت: خدای مهربانم امشب می توانست بهترین شب زندگیم باشد ، دل من بیشتر از هرزمانی این روزها بهانه می گیرد،معنای حکمتت را نمی فهمم کمکم کن که دنبال سر در آوردن از کارهایت نباشم که تو دانای مقتدر و توانایی.

پی نوشت : دوستان سال نو مبارک ،لحظاتی سرشار از آرامش را برایتان آرزومندم

 

سحر قریب
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نوروز هم از راه می رسد اما دلمان  شکسته تر از آن است که با طراوت بهار شاد شود و دید و بازدیدهای عید به وجدش بیاورد ، از روزی که سیکل درمانمان شروع شده بود منتظر نوروز بودیم نوروزی که قرار بود دردانه ای در بطنم جوانه بزند و همراه با شکوفه های بهاری عطر خوشبختی را در زندگیمان بپراکند ولی متاسفانه تمام حساب و کتاب هایمان به هم ریختند و ما باز هم سال تحویل سر سفره هفت سین ، عکس تکراری دونفره می اندازیم  ودل من باز هم بهانه می گیرد وقتی خانواده های اطرافمان  عکس جدیدی به آلبومشان اضافه می شود که با سال قبل خیلی فرق دارد دلبندهایشان که هرسال نه، بلکه هر ماه و هر روز بزرگتر می شوند ، شکم های خانم ها که به ترتیب بزرگ و کوچک می شود و خانواده های سه نفره که کم کم دارند چهار نفره می شوند  و شاید چهار نفره ها هم کم کم به فکر پنج نفره شدن باشند. که فقط کافی است آز آنها حرکت واز خدا برکت ..........دلم می گیرد، از تماشاچی بودن خسته شده ام ، از این که بنشینم کناری و با حسرت که نه، با غبطه، خوشبختی های دیگران را نظاره کنم ، از این که هرسال چند روز مانده به نوروز هی بهانه گیری کنم و غر بزنم  و تصمیم بگیرم که امسال سال تحویل در خانه می مانم و حوصله هیچ کس را ندارم اما دوباره شال و کلاه کنم و زودتر از همه خودم را به جمع فامیل  برسانم  ، فقط خدا می داند که چه قدر عاشق دید وبازدید وسفره هفت سین  هستم اما چند سال است  درست همان موقع که با شوق وذوق خود را به جمع اقوام می رسانم یکباره به یاد درخت سرو توی باغ می افتم .درختی که از دور بلند و قشنگ است آنقدر که شاید کسی از چند کوچه آن طرف تر هم زیبایی و بلندی و وقارش را تحسین کند اما یادم نمی آید که هیچ کس توی باغ دور و برش پرسه زده باشد یادم نمی آید که مثل آن درخت زرد آلوی کوتاه و خمیده کنار باغ که همه از سر و کولش بالا می روند تا از میوه شیرینش بهرمند شوند کسی به سمتش دویده باشد. همیشه تنهاست و البته زیبا . شاید مثل من ،دلم برای خودم می سوزد کسی به سمت من نمی دود آغوش خالی من قصه ی پر دردی است که هیچ کس با دیدنش ذوق نمی کند ، ساعت ها بود و نبودم در مهمانی ها برای خیلی ها فرقی نمی کند حتی دلم برای آنها که دوستم دارند هم می سوزد برای چشم انتظاری های مادرم ،برای نگاههای پر مهرش که تازگی ها هر ماه منتظر خبر بارداری من است ،برای تمام مهربانی هایش دلم می سوزد البته هنوز هیچ کس از مشکل ما چیزی نمی داند اما  پنج سال از عمر زندگی مشترکمان گذشته و همین خیلی ها را به شک انداخته این را از سوال و جواب هاو طعنه و کنایه هایی که بعضا تا مغز استخوان را می سوزانند می شود فهمید.

دلم خوش است به ضمانت امام رئوفم ،دلم خوش است به این که روزهای پایانی سال مهمانش بودم ، وحتما بین آن همه زوار و مهمان و خوبان و مقربانش حواسش به ما هم بوده که این بهانه گیری ها در حد همان بهانه باقی می مانند ته دلمان امید خانه کرده و روز به روز بیشتر و بیشتر می شود خانه تکانی می کنیم ،لباس نو می خریم ،می خندیم، نوروز را جشن می گیریم،  از تفریحات سالممان این است : توی مهمانی ها با ترفند های مختلف از پاسخ دادن به سوال و جواب ها در  بروم و شب ها شگرد های جدیدم را برای او تعریف کنم و بخندیم به این همه سرک کشیدن توی زندگی دیگران ،که انگار به مدرک و شغل و طبقه ی اجتماعی هم هیچ ربطی ندارد و با هم قرار می گذاریم این روزها توی ذهنمان بماند که مبادا گذر ایام ما را هم به شکستن دلی مرتکب کند.

بالاخره ایام نوروز تمام می شوند . و او خودش را کم کم آماده می کند تا در شهر خودمان بیوپسی انجام شود که باز هم قصه ی دیگری برایمان رقم می خورد دکتر اورولوژیست می گوید: انجام بیوپسی دوم ریسک دارد بهتر است از همان بافت که درتهران فریز کرده اند برای میکرو دوم استفاده شود.و من باشنیدن این حرف پاهایم سست می شود این یعنی تمام سختی های سفر به تهران که به مراتب از سختی های درمان بیشتر است دوباره انتظارمان را می کشد. اما چه می شود کرد دوباره خودمان را جم و جور می کنیم دلمان را آرام می کنیم که دفعه قبل زمستان بود و برف و استرس های مرتبطش، اما این بار هوا بهاری است و تا تابستان نشده سیکلمان تمام می شود و انشالله روزهای رمضان را با دلبندمان آغاز می کنیم.

منتظر مهمان هر ماهم هستم تا روز دوم یا سوم به کلینیک ابن سینا  مراجعه کنم  طبق برنامه، برای چند تاریخ احتمالی بلیت هم خریده ایم ،اما انگار بدنم بعد از آن همه دارو  سر ناسازگاری گذاشته که مهمان هر ماهم دیر می کند آنقدر که تمام بلیت ها را با پرداخت جریمه اش پس می دهیم.کم کم به فکر چاره می افتیم آنقدر دلمان روشن و امیدوار است که تست بارداری هم می دهم  دوباره سرنگ را توی رگم فرو می کنند دوباره چشم های منتظرم را به دهان منشی آزمایشگاه می دوزم دوباره جواب منفی را دستم می دهند و دوباره او با دیدن برگه آزمایش سرش روی فرمان ماشین خم می شود این قصه خیلی وقت است تکرار می شود اما هر بار باز هم برای چند روز حالمان را خراب می کند .

روزمادر هم از ما عبور می کند ، برای مادرها هدیه ی کوچکی می گیریم ، دلم اما آرام و قرار ندارد . نمی دانم چه تقدیری انتظارم را می کشد، اما فقط این را می دانم که دلم به هیچ چیز و هیچ کس جز مادر شدن رضا نمی دهد .خدایا دستم را بگیر تا طاقتم تمام نشود هنوز خیلی چیز ها را باید تجربه کنم ....................

همان روزهاست که جاری کوچکترم دومین میوه زندگیش را در هم در آغوش می گیرد. تا جایی که امکانش هست با تاخیر به دیدنش می رویم ، این بار با دفعه ی قبل خیلی فرق دارد ، این بار من و او با شوق و ذوق بچه را بغل نمی کنیم ،این بار بغض گلویم را خفه می کند ابن بار ترس ازطعنه  و کنایه های  اطرافیان از در آغوش گرفتن این موجود کوچک دوست داشتنی محروممان کرده،این بار نگاههای عاشقانه و پر از ذوق مادربزرگ ها را که به نورسیده می بینم ،یاد نگاه های منتظر مادرم و چشم های نگران پدرم دیوانه ام می کند خدایا فقط خودت می دانی چه حسی دارم ،خدایا به دل من نه به قلب مهربان او و چشم های منتظرمادرم رحم کن ..................

با کلی تاخیر که مخصوصا بعد از منفی شدن جواب آزمایش حسابی نگران و کلافه مان کرده بالاخره می آید و روز دوم راهی پایتخت می شوم دوباره تهران و دود و ترافیک و تنهایی و غربت و قصه ای که فقط خدا می داند آخرش چه می شود...................

پی نوشت:خدایا در این روزهای فاطمیه و در آستانه سال نو به زهرای مرضیه قسمت می دهم ،هیچ زنی را اینگونه در حسرت مهری که خودت در دلش به امانت گذاشته ای مگذار ، مگر نه این که اراده کرده ای قلب زن لطیف باشد و پر مهر، تا آغوش گرمش مامن آرامش باشد خدایا به آغوش های خالی ودل های شکسته ای که مادر نشده مادراست و مهربان ،نگاه کن ، واگر اراده ات بر انتظار است صبر عظیم عطا کن .

پی نوشت : دوستان سال خوبی را برایتان آرزومندم التماس دعا

پی نوشت:یا مقلب القلوب والابصار ،یا مدبر اللیل و النهار،یا محول الحول و الاحوال ،حول حالنا  الی احسن الحال

 

 بعدا نوشت : دوستان همراهم پرده سیزدهم روایت نوروز 93 است وداستان ما همچنان ادامه دارد ممنون که همراهم هستید.

 

 

سحر قریب
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جواب تیتر بتای یک رقمی را که از آزمایشگاه می گیرم امیدم نا امید می شود به یکباره درد تمام آمپول های زیادی که این یک ماه و نیم تزریق کرده ام  و تمام خستگی های سفر های مکرر به تهران که اکثرش را تنها بودم و چند بارش را با او ،حتی گاه مجبور می شدم در یک هفته دو یا سه بار 800 کیلومتر راه را بروم و برگردم  به  جانم می نشیند. پیدا کردن بلیت برای تاریخ هایی که اکثرا تا دقیقه نود مشخص نبودند هم خودش داستانی داشت. گاهی باید برای چند روز پی در پی بلیت می گرفتیم و بعد آنهایی را که لازم نمی شد با پرداخت جریمه اش پس می دادیم . اصلا بدتر از همه این ها نقشه های عجیب و غریبی بود که برای رد گم کنی و توجیه غیبت هایمان  باید می کشیدیم یکبارش را یادم هست روزی که عمل پانکچر داشتم توی شهرمان برف سنگین و کم سابقه ای آمده بود طوری که همه مدرسه ها و حتی ادارات تعطیل شده بودند و من از همه جا بی خبر وقتی مادر او و مادر خودم هر دو نگران شده بودند که من در برف کجا رفته ام ؟و چه اتفاقی برایم افتاده؟ و بعد از چندبارتماس که همه را رد کرده بودم بالاخره جواب دادم که آمده ام فلان مهدکودک برای فلان جلسه!! آخر آن روز هوای تهران آفتابی بود                          مدت ها مشغول رفع و رجوع این قضیه بودم. اصلا چه دردسرها که در محل کار برای او پیش نیامده  بود!برای غیبت هایی که دلیل واقعیش را نمی شد به کسی گفت و دلیل هایی هم که ذهنمان می ساخت برایشان قانع کننده نبود.

بالاخره آن همه سختی های رنگ و وارنگ و جور و واجور که به عشق آمدن دلبندمان همه شیرین شده بودند یکباره تلخ تلخ شدند جوری که برای لحظه ای دل بهانه گیرم با خدا هم به مشکل خورد. نشست هی چرا چرا راه انداخت انگار طلبکار شده بود برای تمام راز و نیازها و توسل ها و توکل های این چند وقتش، که خدایا مگر از تو چه خواسته ام  ؟ چه گناهی کرده ام ؟ خدایا من فقط از تو یک بچه خواستم که از وجود خودم و او باشد! خدایا چیز زیادی نخواستم!  همان چیزی را خواستم که بدون هیچ سختی ای به اکثر مردم داده ای !به خوب ها، به بدها، به متوسط ها، آن هم چندتا چندتا ،خدایا یعنی توی این همه مخلوق رنگ و وارنگت یکی نباید به ما مامان و بابا بگوید؟ ما که به همه سختی هایی که برایمان مقرر کرده بودی راضی شده بودیم وقتش نبود که دلمان را شادکنی ؟خدایا به دل من نه، به قلب شکسته ی او رحم می کردی که شک ندارم بهترین و مهربان ترین بابای دنیا می شود که اگر اینطور نبود شاید این همه دلم برای بابا نشدنش نمی سوخت!!!!!!!!!!!!!

اما خدای مهربان حتی وسط بحث های خنده دار و  بچه گانه من با خودش هم حواسش به من بود یکباره دلم گرم شد ،وجودم آرام گرفت انگار فرشته هایش را فرستاده بود بالای سر خانواده کوچک دونفری ما تا باران امید بر ما ببارانند آن قدر که بغض های در گلو مانده ی او و چشم های اشکبار من به یکباره رنگ آرامش بگیرند زیر باران امید و خوشبختی که بی شک هدیه خدابود به ما، همان شب به چشم برهم زدنی حالمان دگرکون شد پرونده ای را که خدا نخواسته بود به سرانجام برسد را توی ذهنمان بستیم  و نشستیم از فردا حرف زدیم، از آینده ،از تلاش و از امید به روزهای خوب در راه........

تازه یادمان آمد که ما برای اهدا به ابن سینا رفته بودیم ،یعنی اگر لطف خدا نبود حداقل باید برای یکسال توی نوبت اهدا می ماندیم ،یادمان آمد که هیچ کس به مثبت شدن بیوپسی امیدی نداشت اما خدا اراده کرد و مثبت شد ،یادمان آمد که جواب تستمان اگر از اول منفی می شد شاید کمتر امید می داشتیم شاید مثل آن خانم دکتری که برای چندمین بار جنین هایش را انتقال می داد و همه منفی شده بودند ما هم شک می کردیم که اصلا جنینی در کار بوده مثل آن خانم که شک کرده بود!!!!!!!

دوباره توی نگاه های خسته مان خوشبختی رنگ گرفت ،دوباره امید مهمان دلمان شد،خودمان را آرام کردیم که این بار کارمان راحت تر است، این بار دیگر نیازی به اهدا نیست و احتمالا می توانیم توی شهر خودمان اقدام کنیم !اصلا همین که سختی رفت و آمد به تهران کم می شد خودش خیلی خیلی خوب بود ،  همه سختی های درمان را که می گذاشتی یک طرف این سختی های رفت وآمد هنوز هم سنگین تر بود.حالا که قرار است توی شهر خودمان اقدام کنیم حتما خیلی خیلی کارمان راحت تر است .

از همین فردایش پرس و جوهایمان را شرو کردیم، توی آن دوهفته او آمپول هایش را قطع کرده بود و برای بیوپسی بعدی باید حداقل سه، تا چهار ماه پیوسته تزریق می کرد این شد که دوباره آمپول هایی که فکر می کردیم دیگر از زندگیمان حذف شده اند و به خاطرات پیوسته اند به متن زندگیمان آمدند دوباره داروخانه و الکل و آمپول و تاییدیه بیمه و.......  با توجه به این قضیه و این که بین سیکل های درمان باید حداقل دو تا سه ماه فاصله باشد عملا کارمان به سال بعد می افتاد این شد که دوباره همه ی  احساسات پدرانه و مادرانه که تازه بعد سال ها انتظار داشت توی وجودمان جان می گرفت و روز به روز واقعی تر می شد را جمع کردیم و توی همان بقچه پیچیدیم و گذاشتیم ته صندوقچه ی دلمان که فعلا کاری به کار ش نداشته باشیم .با این تفاوت که این بار کمی جمع کردنش مشکل تر بود و گاهی نشانه ای و یادگاری از آن دلمان را بدجور هوایی می کرد مثل همان بی بی چک دوخطی که هنوز هم دارمش.و یا کبودی های روی پاهایم که تامدت ها موقع راه رفتن مرا یاد هشت سلولی از دست رفته ام می انداختند.

پی نوشت :خدایا مارا ببخش که گاهی یادمان می رود که تو مهربان تر از مادری و آگاه تر از هرکسی به گذشته و حال و  آینده ی ما (یعلم ما بین ایدیهم و ما خلفهم) ، خودت هوای دل های بهانه گیر مارا داشته باش .

پی نوشت : خدای ما همان خدایی است که به  حضرت ذکریا وقتی در سن پیری از نعمت اولاد ناامید شده بود فرمود:

هوعلی هین و قد خلقتک من قبل ولم تک شیئا: که این برای من آسان است همان طور که تورا خلق کردم درحالی که پیش از این نبودی

پی نوشت: دوستان التماس دعا

 

سحر قریب
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

چهل و هشت ساعت پر از شوق و شور، پر از شیرینی استجابت ،پر از تلاوت ان مع العسر یسری ،پر از خلوت های سه نفره ،پر از پچ پچ های در گوشی ،پر از نقشه کشیدن برای چگونه رساندن  بهترین خبر دنیا به مادرهایمان ،حتی پر از تلاش برای پیدا کردن بهترین دکتر و بیمارستان بالاخره سپری می شود و ما باید خود را برای آزمایش دوم آماده کنیم  آزمایشی که دقیقا مثل یک روزمرگی ساده به آن نگاه می کنیم و به نظرمان اهمیت زیادی ندارد.

عصر یکی از روزهای نسبتا سرد بهمن ماه است  جواب آزمایش یک ساعت بعد حاضر می شود و ما خیلی آرام و مطمئن کارهای عقب مانده مان را در سطح شهر انجام می دهیم توی آن دوهفته به غیر از خانه مادرها جای دیگری نرفته ام ، فرصت خوبی پیش آمده  که به بعضی کارهایم برسم  اذان مغرب را که می گویند خود را به نزدیک ترین مسجد می رسانیم  دفعه اولی است که به آن مسجد می رویم و پیش خودمان حساب می کنیم که یاد و خاطره این مسجد حتما برایمان ماندگار می شود نماز را غرق در شور و اشتیاق می خوانیم دیگر وقت آن است که خود را به آزمایشگاه برسانیم توی راه از چند مغازه سیسمونی هم رد می شویم. وای خدای من باورم نمی شود یعنی حسرت هایم تمام شده اند؟یعنی تا چند ماه دیگر به قشنگ ترین آرزویم که خرید برای دلبندمان هست می رسم؟ از وقتی خط دوم را دیده ام و بعد جواب آزمایش را خوشبختی را با تمام وجودم حس می کنم یعنی توی این دنیا کسی خوشبخت تر از من هست؟گمان نمی کنم!!!!!!!!!!!!!!!!

شاد و خندان پله های آزمایشگاه را پایین می روم چند نفر جلو تر از من ایستاده اند می دانم که عدد بتا باید حداقل دوبرابر دفعه قبل باشد عددش را توی ذهنم حساب کرده ام و خدا خدا می کنم از آن هم بالاتر باشد اصلا چه چیز می تواند شیرین تر از فوران هورمون مادری در خون یک زن باشد؟؟؟؟توی همین فکرها هستم که نوبت به من می رسد منشی اسمم را می پرسد جواب آماده شده است  برگه را باز می کند که مهر بزند و تحویل دهد و من بی صبرانه دنبال عدد می گردم." وای وای خاک بر سرم نه تنها زیاد نشده  بلکه پایین تر هم آمده " دست و پایم بی حس شده اند حتی توان سوال پرسیدن هم ندارم هر پله آزمایشگاه را که بالا می روم انگار کوهی را فتح کرده باشم خسته و خسته تر می شوم تا این که به خیابان می رسم .او توی ماشین آن طرف خیابان نشسته است  توی شلوغ ترین نقطه ی شهر و در ساعت  اوج ترافیک یک لحظه دلم می خواهد چشم هایم را ببندم وسط خیابان بایستم  تا اولین ماشین زیرم بگیرد و این تلخ ترین خبر را با خودم به آن دنیا ببرم اصلا حالا که فکر می کنم توی آن لحظات اگر خدای مهربان فقط ثانیه ای نگاهم نمی کرد یا دستان گرمش را از پشتم بر می داشت بدون نیاز به هیچ تصادف و حادثه ای همان جا می مردم.

نمی فهمم چه طور خودم را به او می رسانم جواب را تحویلش می دهم و می گویم : بدبخت شدیم بدبخت و دیگر فقط صدای فریادها و گریه هایم شنیده می شود او اما بهت زده نگاهم می کند و کمی بعد سرش روی فرمان ماشین خم می شود  و صدای شکستن دلش را می شنوم  مثل همان روز که جواب آزمایش خودش را برای اولین بار می دید و یاشاید این دفعه بیشتر. همان شب در چند آزمایشگاه دیگر هم آزمایش می دهیم  چندتایش را با بیمه بعد دفترجه تمام می شود و چندتا را آزاد ، اما انگار لحظه های مادرانه ام رو به اتمام اند که لحظه به لحظه هورمون مادری در خونم کم می شود و من دلشکسته تر.

آن شب را آنقدر گریه می کنم ،نمی فهمم کی خوابم می برد . چشم هایم را که بازمیکنم  یک لحظه بلند می شوم  صدقه بدهم تا خواب بدم تعبیر نشود که دوباره نگاهم  به کبودی های روی دست هایم می افتد  و برگه های آزمایشی که سیر نزولی هورمون مادری را نشان می دهند. انگار واقعیت است ،اما چه طور با آن کنار بیایم. نمی توانم.........

 برای اولین بار در طول این چندسال دلم هوای مادرم را می کند تا سرم را روی پاهایش بگذارم و فقط و فقط گریه کنم مثل همان وقت هایی که توی مدرسه امتحانم را خراب می کردم چه قدر دلم برای آن گریه های آرامش بخش تنگ شده است  اما مگر می شود دردمن کهنه تر از آن است  که بشود به کسی گفت اصلا بزرگ ترین مشکل بچه نداشتن به هر شکلش همین راز بودنش  است بغض گلویت را خفه می کند ، درد تا مغز استخوانت حمله می کند گاهی دلت می خواهد از غصه بترکد اماباید بخندی و به هزار و یک دلیل نمی توانی با عزیزترین و نزدیکترین کسانت  هم درد و دل کنی ،دردهای دیگر حداقلش این عیب را ندارند.!!!!!!!!!!!

امااین ها هیچ کدام مرا قانع نمیکنند این بار دلم بدجور هوایش را کرده نمی دانم با چه توجیهی سر از خانه اش در میاورم همین که خیالم راحت می شود که در خانه تنهاست  بغضم می ترکد او اما  فقط این چند روز از رفتارها و نشست و برخاست هایم کمی شک کرده مهم نیست که از دردهای این چندساله ام هیچ نمی داند سرم را که روی پاهایش می گذارم دلم آرام می شود دلداریم می دهد که ماه بعد حتما می شود و لابد پیش خودش فکر کرده ماه اول اقدامم بوده و هنوز فرصت هست ...........

هنوز هم دلم معجزه می خواهد بدترین لحظه های این روزهایم ساعت ده شب است دیگر تحمل درمانگاه و و درد پروژسترون ها را ندارم هر چهل و هشت ساعت بازهم آزمایش می دهم حالا دیگررگم به راحتی پیدا نمی شود و نمی دانم چه ارتباطی دارد این جواب آزمایش های نزولی و درد پروژسترون ها که روز به روز بیشتر می شود...............

یک هفته ای می گذردحالا دیگر عدد بتایم یک رقمی شده من دیگر مادر نیستم هشت سلولی ام نیامده می رود و یک دنیا شور و شوق و خوشبختی را با خودش می برد دیگر نیازی به پروژسترون ها نیست .................

 

پ ن : خدای مهربانم برای تمام ثانیه های مادرانه و پدرانه که نصیبمان کردی سپاس . ممنون که حواست  به ما هست .

پ ن: دوستانی که روزگار خیلی راحت تر از ما شیرینی روزهای مادرانه را نصیبتان کرده  قدر لحظه لجظه اش را بدانید. حواستان به بغض های در گلو مانده  وراز های به زبان نیاورده  اطرافتان هم باشد که  شما فقط به اراده ی خدایی مادرید که این روزها را برای آنها نخواسته.

پ ن :السلام علیک یا فاطمه الزهرا ، یا وجیهه عندالله اشفعی لنا عندالله

سحر قریب
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هنوز سه روز به آزمایش مانده اما بی بی چک هایی که هرروز امتحان می کنم مطمئنمان کرده که معجزه ای در راه است هر روز صبحمان را با دیدن خط دوم آغاز می کنیم و چه انرژی ای به ما می دهد این تست های دوخطی با مارک ها و قیمت های متفاوت .

به همین راحتی زندگیمان از این رو به آن رو می شود با این که هنوز هم غیر از خودمان هیچ کس را در این حس شریک نکرده ایم  اما دیگر آن زن و شوهر همیشگی نیستیم طوری که بعضی از نزدیکان به ما شک کرده اند اما ما فعلا قصد نداریم کسی را مطلع کنیم. این روزها وقتی او خواهر زاده هایش را می بیند انگار که سالها ندیده باشدشان بغلشان می کند ، می بوسدشان ،با آنها بازی می کند، سر به سرشان می گذارد و جالب این که دیگر هیچ کدام از این رفتارها آزارم نمی دهند اصلا اگر شرایط جسمی اجازه می داد خودم هم وارد بازیشان می شدم کیف می کنم و بازی او با بچه ها را به تماشا می نشینم و در ذهنم تصور می کنم روزهای نزدیکی که در خانه مان او با یکی یکدانه مان بازی کند و من از صدای خنده این پدر و فرزند هی توی دلم ذوق کنم و قربان صدقه ی جفتشان بروم .وای خدای من این همه خوشبختی دارد روز به روز به ما نزدیک تر می شود شکر که هوای دلمان را داشتی ، شکر که نگذاشتی انگشت نمای مردم شویم ، شکر که وقتی روی از همه گردانیدیم و به تو روکردیم کریمانه به درگاهت راهمان دادی.شکر که حواست به بی کسی ما بود و خودت همه پشت و پناهمان شدی کمک کن که این راه را به سلامت به پایان ببریم خدایا معجزه ات را برما ببخش که تو بخشنده و کریمی.

کم کم داشتیم به روز آزمایش نزدیک می شدیم آزمایشی که با وجود این همه بی بی چک مثبت حتی دیگر نیازی به آن نمی دیدیم .یادم هست قبلترش باهم قرار گذاشته بودیم روز آزمایش باهم برویم آزمایشگاه تا موقع  گرفتن جواب آزمایش دلمان به هم گرم باشد .و به آنچه خدا برایمان خواسته راضی باشیم .اما اتفاقات این چندروز که حسابی خیالمان را بابت جواب آزمایش راحت کرده بود باعث شد که من به تنهایی صبح اول وقت آزمایش بدهم . اوهم از من خواست تاعصر هیچ تماسی نگیرم تا جواب را حضوری نشانش دهم. آخر مدت ها بود منتظر چنین روزی بودیم، روزی که شاد و خندان از آزمایشگاه بیایم بیرون و سند مادرشدنم را به او تقدیم کنم به اندازه ی چندین سال برای این روز به یادماندنی برنامه داشتیم تمام نقشه هایی که توی این چندسال هرماه با آنها زندگی کرده بودیم چند روزی بود که توی ذهنمان ردیف شده بودند .

از خانه که بیرون آمدم ،بدون اغراق همه چیز رنگ دیگری داشت ،دلم می خواست به همه حتی غریبه ها لبخند بزنم و همه را در این حس به یادماندنی شریک کنم ،وای خدای من بالاخره این روز شیرین برای من هم رسید وای چه قدر منتظر همچین روزی بودم ،وارد آزمایشگاه شدم .ماه ها و سال ها  خودم را که در خیابان رها می کردم ناخود آگاه سر از اینجا درمی آوردم و هربار ناامید از اینجا می رفتم اما این بار همه چیز فرق داشت من فقط آمده بودم سند مادری بگیرم در مادر شدنم اما شک نداشتم.

پزشک کلینیک ابن سینا به جای آن که تیتر بتا برایم درخواست دهد تست ساده بارداری نوشته بود من اما آن روز فرق این دو را نمی دانستم دفترچه بیمه را با لبخندی از اعماق وجودم به منشی آزمایشگاه تحویل دادم روی صندلی نشستم و به سرنگی که در رگم فرو می رفت خیره شدم و توی ذهنم هی حساب می کردم که عدد بتایم یعنی چند است؟ و خدا خدا می کردم که حسابی بالا باشد .

قرار شد نیم ساعت بعد جواب حاضر شود من اما از شوق دل توی دلم نبود نمی توانستم یک جا بنشینم تا به خودم آمدم سر از خیابان درآورده بودم  .یک دفعه  یاد نذر هایم افتادم فرصت خوبی بود تا مقدماتشان را فراهم کنم به چند مغازه سر زدم قیمت ها را پرسیدم و چند جا را نشان کردم که بعدا با او بیاییم و من عهدی را که در دلم با خدا بسته بودم ادا کنم و هدایایم را به صاحبانشان برسانم.

روی صندلی ازمایشگاه نشسته بودم در حالی که دل توی دلم نبود و اعتراف می کنم که بیشترش شوق بود تا نگرانی . خانم منشی اسمم را صدا کرد نفسم حبس شده بود،دست هایم می لرزیدند  چشم هایم را به دهانش دوختم :"خانم سحر جواب تستتان مشکوک به بارداری است به نظرم زود آمدید دو سه روز دیگر بیایید احتمال مثبت شدن بالاست." او اما من را با بارداری های طبیعی اشتباه گرفته بود و من هم نمی توانستم هیچ توضیحی بدهم.خشکم زده بود سریع خودم را به داروخانه رساندم یک تست دیگر گرفتم چند دقیق بعد در خانه تست را امتحان کردم خط دوم باز هم مشخص بود اما انگار کم رنگ تر از قبل ،اما مگر می شد؟ حتما به خاطر مارکش هست ،اصلا شاید تستش خراب است، چه می دانم شاید تاریخ انقضا نداشته، اصلا همین که جواب مشکوک بوده جای امیدواری دارد اگر منفی بود که بدتر بود این فکر ها هی توی ذهنم چرخیدو چرخید تا عصر که او آمد.

در خانه را که بازکرد حال همشگی نداشت صورتش گل انداخته بود نگاهش را که اصلا نمی توانم توصیف کنم یک جور خاص خاص بود یک جور که دلم نمی آمد توی ذوقش بزنم . اما چاره ای نبود همه چیز را باید برایش میگفتم اصلا هنوز که چیزی نشده بود جواب فقط مشکوک بوده منفی که نبوده مثبت می شود انشالله .او اما رنگ چهره اش پرید و با شنیدن حرف هایم اشتهایش کور شد و نتوانست غذایی را که خیلی دوست داشت بخورد.هر چه می کردیم دلمان آرام و قرار نداشت قرار شد شب برویم و در یک آزمایشگاه دیگر تیتر بتا بدهیم تفاوت تیتر با بتای ساده را از تحقیقات اینترنتی همان روز فهمیدیم .

صدای اذان مغرب بلند شده بود که پله های آزمایشگاه را پایین می رفتم .قضیه را به مسئول آنجا توضیح دادم دوباره سرنگ را به رگم وارد کردند اما اینبار بیشتر از آن که شوق داشته باشم نگران بودم وهی توی دلم صلوات می فرستادم و با هر صلوات دلم آرام تر می شد انگار .جواب یک ساعت بعد حاضر شد عدد بتا خیلی بالا نبود اما همین که سه رقمی شده بود دلمان را آرام می کرد.  قرار شد 48 ساعت دیگر تست دوم هم تکرار شود .حالا دیگر به آمدنش شک نداشتیم باورمان شده  بود که مادر و پدر شده ایم وای خدای من چه چهل و هشت ساعتی بود انگار در بهشت نفس می کشیدیم در موردجنسیت و اسمش باهم حرف می زدیم و چه ذوقی می کردیم .وقت هایی که تنها بودم چشم هایم را می بستم توی تک تک لباس هایی که از مکه و مدینه برایش سوغات آورده بودیم  تصورش می کردم برایش لالایی می خواندم ،و چه قدر شیرین است این دنیای مادر و فرزندی فکر نمی کنم حسی به شیرینی آن وجود داشته باشد.............

پی نوشت : خدای مهربانم ما امروزمان را می بینیم و نهایت فردا یمان را، اما تو قصه ی ما را از ازل تا ابد می دانی و بهترین ها را برایمان مقدر کرده ای کمکمان کن که حتی لحظه ای در حکمت کارهایت شک نکنیم.

پی نوشت :دوستان خوبم برای تمام دل های شکسته ای که شمارش معکوس بهار بی قرارشان کرده دعا کنید.

 پی نوشت : چه قدر دلخوشم به روزهای فاطمیه که امسال بیشتر از هر سال دیگر برایم بوی مادر می دهند خدایا شکرت.

سحر قریب
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این بار سه نفری سوار قطار می شویم هشت سلولی عزیزم حالا همه زندگی ما شده است همه حرف ها وحال و هوایمان پر شده از عشقمان به  موجود کوچکی که فقط چند ساعتی است مهمانمان شده .من دیگر آن دخترک عجول و بی پروا نیستم. نشستنم، برخاستنم ،خوابیدنم ،حرف زدنم ،همه رفتارهایم مادرانه شده اند توی قطار تاریخ تولدش را حساب می کنیم و چه ذوقی داریم خدا خدا می کنبم  به مهر نرسیده بیاید که یکسال زودتر برایش کیف و کتاب بگیریم .حتی به مدرسه و دانشگاه رفتنش هم فکر می کنیم .

چهارده روز مادرانگی و پدرانگی آغاز می شود روزهاو شب هایمان عوض شده است از همان روزی که از تهران برگشته ایم رنگ زندگی دونفره مان تغییر کرده هرچند سعی داریم منطقی باشیم و خیلی خیال پرداری نکنیم اما تا به خود می آییم داریم از رویاهایمان می گوییم .حالا دیگر هر شب راس ساعت ده هر کجا باشیم خود را به درمانگاه می رسانیم و من هر شب مهمان شیرین ترین درد دنیا هستم درد پروژسترون هایی که حتما دارند آرام آرام من و کودکم را به هم پیوند می دهند عاشق خوابیدن روی تخت درمانگاه شده ام اصلا انگار عصاره ناب ترین عشق دنیا را هر شب به بدنم تزریق می کنند که من این گونه هرروز عاشق تر می شوم. به تنها چیزی که اصلا و ابدا فکر نمی کنم درد و کبودی روی پاهایم هست.

 این روزها طعنه و کنایه ها هم پررنگ تر شده اند مجبورم کمتر بیرون بروم و مهمان ها را با بهانه های مختلف رد کنم و اجازه بدهم با هر قضاوتی در موردم فکر کنند حتی شنیدم که یکشان گفته : فلانی مهمان نوازی ندارد ، آداب معاشرت نمی داند ،اصلا این دختر این اخلاق های زشت را از که  ارث برده است و.................... من اما مگر به جز خوشبختی حسی را تجربه می کنم  انگار گیرنده های بدنم فقط  و فقط عاشقانه کانال های خوشبختی را می گیرند و اصلا برای هیچ حس دیگری گیرنده ندارم .

گاهی دلشوره ها هم خودشان را نشان می دهند اگر بعد از این دو هفته همه چیز تمام شود چه ؟ بارها وبارها صحنه آزمایشگاه توی ذهنم می آید ،اگر این همه خواب و خیال رویایی یک دفعه با یک آزمایش منفی فروبریزند چه؟ نکند این همه خوشبختی تمام شود؟ این جور وقت ها وضو می گیرم می نشینم  رو به قبله مفاتیح را باز می کنم:

الهی کیف ادعوک و انا انا ،وکیف  اقطع الرجائی منک و انت انت............................

معبودم چگونه بخوانم تورا درحالی که من منم وچگونه قطع کنم امیدم را از تو درحالی که تو تو هستی..........

می خوانم  و می خوانم  تا این که به صد بار برسد و انگار با هربار خواندن بذر امید در دلم جان می گیرد و شاخه های خوشبختی گل می دهند و من مست از عطر دلربای گل های امید مادرانه برای چند سلولی کوچکم دعا می خوانم  :خدا یا معجزه ات را بر من ببخش و تا همیشه هوایش را داشته باش.

فقط به اندازه یکی دو هفته از شب یلدا گذشته اما روزها به اندازه ی بلند ترین روزهای تابستان کش می آیند. وشب ها هم همه یلدا شده اند تازه دارم معنای انتظار را می فهمم که چه قدر گذر زمان را کند و طاقت فرسا می کند بالاخره دلم طاقت نمی آورد سال ها منتظر خط دوم  بودم بارها با شوق و ذوق سراغش رفتم و هربار فقط خط اول را دیدم دلم برای این همه اشتیاق به سرانجام نرسیده می سوزد یکبارش درست یعد سال تحویل چند سال پیش بود پیش خودم حساب کرده یودم که این سال تحویل برایم ماندگار می شود اما دریغ ................

صبح روز دهم بعد از نماز صبح بسم الله می گویم و بسته بی بی چک را باز می کنم حس و حال عجیبی دارم هر چه سعی می کنم به خودم مسلط باشم نمی شود خودم را نصیحت می کنم که هنوز خیلی زود است تا اگر خط دوم نیامد به هم نریزم اما مگر می شود؟

خط اول خیلی زود خودش را نشان می دهد یک لحظه زمان برایم می ایستد هنوز هم دارم با حسرت خط اول را می بینم که ناگهان درست زیر همان خط انگار چیزی توجهم را جلب می کند خوب خوب خیره می شوم حالا همه خوشبختی های عالم مال من شده اند حالا تمام رنج ها و غم های این چندسال از دلم پر می کشند یک لحظه خود را خوشبخت ترین زن دنیا تصور می کنم دیگر دلم نمی خواهد جای هیچ کس باشم به جز خودم ....بله درست می بینم این همان خط دوم است همانی که خیلی وقت است دیگر خوابش راهم نمی دیدم . خدا یا شکرت خدایا شکرت.............

نمی فهمم چه طور خودم را به او می رسانم توی صورتش نگاه می کنم یک لحظه تصویر بهترین همسر دنیارا می بینم تازه می فهمم همه آن بهانه گیری هاو نق هایی که گاه و بی گاه به جانش می زدم عوارض این چشم انتظاری چند ساله بوده است تمام دغدغه های مالی و عاطفی و خانوادگی یکباره از وجودم پر می کشند حالا می فهمم که دلم بی قرار مادر شدن بوده و این مسائلی که حتی گاهی برایشان روزهاو شب ها غر زده ام فقط و فقط بهانه بوده اند.بعد از دیدن خط دوم من خوشبخت ترین زن دنیا هستم حتی ذره ای شک ندارم.

با شوق و ذوق خط دوم را به او نشان می دهم انگار که از آمدنش مطمئن بوده توی صورتم لبخند شیرینی می زند و برای اولین بار پدرانه توصیه می کند مواظب خودم باشم و فقط خدا می داند که برای همین توصیه ی پدرانه اش چه قدر چشم انتظار بودم تا من هم دلم غنج برود و بگویم چشم عزیزم مواظبش هستم.مواظب یکی یک دانه امان هستم ...........

دیگر خوابم نمی برد سرتاسر وجودم شوق و ذوق است آخرین باری که این قدر هیجان زده بودم شاید روز عقدمان بوده و یکی دو روز بعدش حالا اما انگار به اندازه ی تمام عمرم اشتیاق دارم مطمئنم که نه ماه دیگر بغلش می کنم دلم می خواهد تمام این نه ماه بیدار بمانم و با هر دم و بازدم وجودم را از عشق پر و خالی کنم .حتی تصورش هم نمی کردم روزهای مادرانه این قدر شیرین باشد وگرنه ممکن نبود سال ها دوام بیاورم حتما همان ماه های اول از حسرتش تمام شده بودم این را همان اولین روز مادرانگی ام فهمیدم

پی نوشت 1: خدای مهربانم تو را برای تمام خوشی های گاه و بی گاهی  که چاشنی سختی های  انتظارمان کردی شکر می گویم .ممنون که هوایمان را داری.

پی نوشت 2: قصه ام مربوط به گذشته است هنوز  مانده تا به زمان حال برسیم.

پی نوشت 3: چه قدر از کسانی که موقع احوالپرسی به جای آنکه توی صورتم نگاه کنند به شکمم نگاه می کنند بدم می آید خدایا کمک کن زبانم به شکایت باز نشود.

 

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کوپه های قطار جای خالی ندارد وما شب را باید در سالن اتوبوسی قطار روی صندلی های نه چندان راحت بگذرانیم در حالی که حتی جا برای کنار هم نشستن نیست .هوا فوق العاده سرد است و شیشه های قطار را غبار سردی پوشانده است گاهی که از ایستگاه ها عبور می کنیم سفیدی برف را در تاریکی شب می توان دید . بیشتر مسیر تاریک است و از توی شیشه فقط تصویر خودم را می بینم و بقیه ی مسافرانی که حالا دیگر اکثرا خوابیده اند.فقط تک و توکی بیدارند و بیشترشان مشغول سر و کله زدن با بچه های کوچکی که گویی قصد خوابیدن ندارند.

توی شیشه به خودم نگاه می کنم یک لحظه آن تصویر توی پنجره را نمی شناسم ،دفعه ی اولی نیست که راهی پایتخت شده ام از هفت سال پیش که محل تحصیلم را انتخاب کردم  این راه را بارها رفته ام گاهی تنها گاهی بادوستانم اصلا توی همین مسیر چه قدر دوست پیدا کرده ام روزها و ماه ها در پایتخت نمازم راکامل خوانده ام اما این تصویری  که می بینم آن دخترک سرخوش و بی خیال همیشگی نیست. ناگهان  در نیمه های شب توی پنجره قطار تصویر یک مادر می بینم با تمام بی قراری ها و نگرانی ها و دلخوشی هایش .

حالا دوروزی هست که پروژسترون هایم هم شروع شده اند و فقط کافی است کمی روی صندلی جا به جا شوم تا گیرنده های درد بدنم به یکباره فرمان درد را صادر کنند.همان شب که دارم آرام آرام برای روزهای مادرانه آماده می شوم . شیرینی درد های مادرانه را هم مز مزه می کنم و چه طعمی دارد این رنج های مادرانه آنقدر عزیز و دوست داشتنی است که حتی دوست ندارم با کسی تقسیمش کنم حتی اگر بابای مهربان جنین یکی یکدانه ام باشد.

هنوز هم نگران هایپر شدنم هستم تا فردا سونوگرافی نشوم خیالم راحت نمی شود خدا کند آن بیست سفیده تخم مرغ و چند بطری دوغ خانواده اثر کرده باشد و بدنم آمادگی پذیرایی از میوه دلم را داشته باشد.یک لحظه  بغض گلویم را می گیردبازهم خدا را برای این همه خوشبختی شکر می کنم و از او می خواهم این همه خوشی را جاودانه کند.

نمی فهمم تا صبح اصلا خواب به چشمم می آید یا نه.از راه آهن بیرون می آییم توی هوای سرد و آلوده تهران در حالی که من به خاطر آمپول ها حتی نمی توانم درست و حسابی راه بروم یکی از بهترین روزهای زندگی مشترکمان آغاز می شود حتی مسیر کلینیک ابن سینا هم مثل همیشه نیست این بار همه چیز شیرین تر و دوست داشتنی تراست اینبار ما داریم می رویم تا یکی یکدانه امان را با خود به خانه ببریم اصلا مهم نیست که هیچ کس از برنامه هامان خبر ندارد و  ما در تهران جایی برای ماندن نداریم و مجبوریم عصر همان روز بازهم مهمان صندلی های قطار باشیم مهم خدایی است که این روزها به ما نزدیکتر شده اصلا انگار دستش را گذاشته پشت سرمان ،دلمان آرام است و امیدوار، واین آرامش بی شک هدیه ناب خداست.

این بار هم آفتاب نزده کلینیک هستیم به محض ورودمان قبل از هر چیز دلمان هوای یکی یکدانه مان را می کند می رویم جنین شناسی و برای اولین بار مادرانه و پدرانه سراغ دلبندمان را می گیریم همان جاست که می فهمیم عزیزدلمان هشت سلولش را کامل کرده و چه ذوقی می کنیم ما و توی دلمان قربان صدقه اش می رویم و برای هر سلولش خدا را شکر می کنیم .

خوشبختانه در سونوگرافی وضعیت رحمم مناسب است .جواب سونو گرافی را انگار که مدرک صلاحیتم برای میزبانی دلبندم باشد با شوق و ذوق به پرستار نشان می دهم وضو می گیرم دوباره لباس های آبی اتاق عمل را می پوشم وخود را برای روزهای مادرانه آماده می کنم.

همراه سه نفر دیگر وارد اتاق عمل می شویم  برای اولین بار می بینمش شکر می کنم خدایی را که اراده کرده تا دو سلول از وجود من و او کنار هم تاب بیاورند و تقسیم شوند وحالا هشت سلولی زیبای دوست داشتنی من توی صفحه مانیتور برای اولین بار به مادرش لبخند می زند.من اما توی صفحه ی مانیتور فقط تصویر هشت سلول در هم تنیده را نمی بینم من تصویر تمام زیبایی های دنیا رامی بینم تصویر تمام قشنگی ها و خوشبختی ها  تصویر تمام آرزوها و خواب وخیال هایم را می بینم توی دلم آیت الکرسی می خوانم و فوت می کنم به صفحه مانیتور.و خود را آماده پذیرایی از مهمان کوچکم می کنم .

روی اولین تخت می خوابم دلم آرام  آرام است حتی به شوخی به دکتری که حالا با وسیله ای عجیب و غریب در دستش وارد اتاق شده می گویم :خانم دکتر می ترسم اینجا خوابم بگیرد اول برای من انتقال دهید. خانم دکتر از حرفم می خندد و نمی دانم توی دلش چه فکری می کند.دکتر جنین شناس وارد می شود و در کمتر از چند ثانیه هشت سلولی عزیزم مهمان دلم می شود و منتظر اراده خداست تا زمینی شود من  برایش می خوانم انا انزالناه فی لیله القدر.................

 

پی نوشت 1 :خدای مهربانم همین که حس کنیم نگاهت همراه ماست دنیایمان سرشار از خوشبختی می شود. وای به وقتی که دیگر نگاهمان نکنی ..............

پی نوشت 2 :دوستان عزیزو همراهم این هنوز اول داستان مادرانگی های من هست ممنون که همراهم هستید ،زندگیتان سرشار از نگاه پر لطف خدا.

پی نوشت 3 :هر موقع دلتان آسمانی شد و حضور خدا را حس کردید برای تمام دل های بی قرار دعا کنید .

 

 

 

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قرار می شود راس ساعت نه آمپول HCG را بزنم و پس فردا اول وقت بروم برای پانکچر .همان شب پدر و مادرم و خواهرهامی آیند خانه ی ما مهمانی ،هیچ کس از برنامه های ما خبر ندارد شام را سریع آماده می کنم  و خدا خدا می کنم تا نه بروند به محض رفتنشان ما هم آماده می شویم و می رویم درمانگاه .از ترس تاخیرقطار این دفعه بلیت اتوبوس می گیریم اما همان روز برف می بارد و جاده های کویر که سال هاست برف به خود ندیده بسته می شود دوباره با استرس بلیت قطار می گیریم .

شکمم از همان شب درد دارد حس می کنم  فولیکول هایم دارند یکی یکی می ترکند و من چه ذوقی می کنم از این درد و پیله هایی که در وجودم پروانه می شوند  و هی دست می گذارم روی شکمم و صلوات می فرستم.

خوشبختانه مشکلی پیش نمی آید و ما آفتاب نزده ابن سینا هستیم حتی کمی صبر می کنیم تا کارمند ها بیایند و کارشان را شروع کنند او می رود حسابداری و من کنار چند خانم دیگر روی صندلی ها می نشینم با خانم کناریم که سر صحبت باز می شود می فهمم که دو دختر دارد و برای تعیین جنسیت آمده برایم تعریف می کند که چندسال است دنبال پسر دارشدن است همه روش های طب سنتی ،رژیم درمانی و...را امتحان کرده ولی درآخر قرار است اینجا پسر دارش کنند.راستش نه آن موقع نه حالا این جور آدم ها برایم عجیب نبوده و نیستند نمی دانم انسان است دیگر دلش می خواهد همه چیز داشته باشد و حاضر است برای داشتن خیلی چیزها هزینه کند.

پرستار تختم را نشان می دهد برای اولین بار در عمرم آنژیوکت را توی رگم فرو می کنند این بار من لباس های آبی بامزه اتاق عمل را می پوشم وهمراه چند نفر دیگر که همگی برای پانکچر آمده اند می رویم اتاق عمل  تقریبا از همه شان سنم کمتر است و همین سن کم به اضافه ی تعداد فولیکول های توی سونو مطمئنم کرده که حتما تخمک های خوب زیادی دارم فقط نگران هایپر شدنم هستم  پرستار صدایم می کند در راه اتاق عمل باز سنم را می پرسد و من با افتخار می گویم .برای اولین بار در عمرم اتاق عمل را می بینم اما شور مادرانه احاطه ام کرده و من از هیچ چیز نمی ترسم روی تخت می خوابم پاهایم را می بندند دلم را می فرستم به صحن و سقاخانه امام رئوفم و یکباره به خوابی عمیق فرو می روم.

چشم هایم را که باز می کنم به شدت درد دارم چند دقیقه بعد می برندم  توی بخش  دردم زیاد شده اما خدا را شکر با یک مسکن  آرام می شوم هنوز نگران هایپر شدنم هستم که پرستار با دو سرم بزرگ وارد می شود و می گوید: سحر هایپر شدی ،یکباره به هم می ریزم بلافاصله می پرسم یعنی انتقالم عقب می افته ؟می گوید اگر به داروها خوب جواب دهی نه، کمی آرام می شوم هم اتاقی هایم یکی یکی مرخص می شوند اما من به خاطر سرم هایم فعلا مرخص نیستم همه دلخوشیم به تخمک های خوب و زیادی است که مرا به این روز انداخته اصلا مهم نیست که چه قدر درد بکشم و سرم ها چه به سرم بیاورند مهم تخمک هایی است که حتما خیلی زیاد بوده اند بیست تا بیست و پنج تا سی تا و یا شاید بیشتر........در همین فکر ها هستم که پرستارم می آید پرونده ام را باز می کند وبا تعجب می گوید: شما فقط سه تخمک داشتین و بقیه فولیکول ها پوچ بودند چیزی که معمولا در مواردی که سن بیمار به یائسگی نزدیک است پیش می آید.وبا این سن کم خیلی بعیداست.انگار یکباره درد تمام آمپول های زیر پوستی وعضلانی که در این مدت زده ام به اضافه دل دردها ی این چند روز و درد های بعد از عمل به توان هزار می رسد و به وجودم حمله می کند بعد ار مدت هابغض می کنم حال کسی را دارم که به امید رسیدن به آب با چند برابر توانش دویده اما یک دفعه به سراب برسد .اما خیلی سریع خودم را جمع می کنم پرستار دلداریم می دهد و من امیدوار به این که این که سه تا تخمک حتما هر سه جنین می شوند با رویای سه قلوهایم مرخص می شوم .

او هم جا خورده و ناراحت است  اما توی آسانسور به صورتم نگاه می کند و لبخند تلخی می زند، انگار بعد از مدت ها آب سردی ریخته باشند روی آتش دلش و من اما به او حق می دهم توی این چند سال آنقدر به خودم مغرور شده بودم که فکر می کردم غیر ممکن است کوچکترین مشکلی داشته باشم ، وخیلی وقت ها یادم می رفت که او هم در مشکلش نقشی نداشته و آنقدر که باید همدل نبودم .

عصر همان روز برمیگردیم قرار می شود صبح شنبه زنگ بزنیم و تعداد جنین ها و زمان انتقال را بپرسیم نگرانی ها یک لحظه رهایم نمی کنند اگر هیچ کدام جنین نشوند،اگر کیفیت جنین ها پایین باشد ،اگر توی سونو قبل از انتقال وضعیت رحمم مناسب نباشد واگر .اگر .اگر............

نمی فهمم صبح زود سرد زمستانی چه طور خودم را به امام زاده می رسانم غیر از من کسی آنجا نیست قسمشان می دهم و برای سلامتی بچه هایم که حتی هنوز نمی دانم چند تا هستند دعا می کنم این اولین بار است که مادرانه دعا می کنم و فقط خدا می داند که چه ذوقی دارم ،ختم یاسینم که تمام می شود با او تماس می گیرم :یکی از جنین ها تشکیل شده وکیفیت خوبی دارد، خدا را شکر می کنم و برای جنین یکی یکدانه ام دعا می خوانم هنوز هم  ته دلم به احتمال دو قلوی یکسان شدنش امیدوارم و ذوقش را می کنم..............

 

پ .ن اعتراف می کنم این شوک برای زندگیم لازم بود دنیا ملیون ها سال است که ادامه دارد خیلی ها آمده و رفته اند خیلی ها بچه دار شده اند ، کسانی هم که بی بچه از این دنیا رفته اند کم نبودند مهم این است که در این فرصت کوتاه عمر ساخته شویم  وسیله اش دست ما نیست دست کسی است که بهتر از خودمان ما را می شناسد.

پ.ن خدایا ممنون که حواست به ما وقصه ی زندگیمان هست

 

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اصلا نمی فهمم چه طور خودم را به جنین شناسی می رسانم  فرم مربوطه را تکمیل می کنم  می روم صندوق تا هزینه فریز را پرداخت کنم آنقدر هول شده ام که بدون اینکه حتی با او مشورت می کنم همه کارت های بانکی همراهمان را خالی می کنم به اضافه پول های توی جیبم  و جیب های او که قبل از عمل لباس هایش را به من داده.طوری که موقع برگشت مجبور می شویم به دوستی زنگ بزنیم که برایمان پول بریزد.

در اتاق را باز می کنم او با همان لباس های آبی با مزه اش روی تخت دراز کشیده و آرام آرام اشک شوق می ریزد .نه راجع به عمل حرفی می زنیم نه راجع به عکس رنگی .می خندیم و اشک هایمان را پاک می کنیم خدایا شکرت شکرت ممنون که حواست به ما و قصه ی زندگیمان هست.

یکباره آن بقچه پر از احساسات مادرانه و پدرانه که مدت هاست ته صندوقچه دلمان مخفیش کرده ایم جان می گیرد و ما را تسلیم خودش می کند توی مترو بعد از مدت ها از رویاهایمان با هم می گوییم رویا هایی که این چند سال توی ذهن هرکدام از ما بود اما جرات بیانش را نداشتیم تا می رسیم راه آهن دیگر به انتخاب اسم هم رسیده ایم به یکی که هیچ کدام راضی نیستیم اما بین دوقلو یا سه قلو شدنشان با هم بحث می کنیم .حال و هوایمان می شود مثل  اوایل ازدواج همان وقت ها که تازه قصد داشتیم پدرومادر شویم پر از شور و شوق وسراسر امید ،به این که احتمال موفقیت در هر سیکل میکرو فقط 30 درصد است اصلا فکر نمی کنیم ما خدایی داریم که صد درصد حواسش به ما هست و این برای ما کافی است.

در مراجعه بعدی قرار می شود که برای یک دوره ال دی مصرف کنم و سیکل میکرو شروع شود همزمان پیاده روی راهم شروع می کنم کاری که بارها شروع کرده ام اما اراده ادامه دادنش را نداشتم اما این بار سرشار از اراده شده ام سعی می کنم حتی یک روز هم فاصله نیفتد آخر قرار است مادر شوم ...........

 سایت ها و وبلاگ ها را زیر و رو می کنم تا دم جوش های گیاهی ،عرقیجات و تمام مواد غذایی مفید برای دوره قبل و بعد از انتقال را لیست کنم و او تمام لیستم را بدون چون و چرا برایم آماده می کند.هنوز هم که هنوز است وقتی به دم کرده میخک فکر می کنم عق می زنم اما آن روزها با چاشنی امید سرمیکشیدمش.

اربعین هم می آید و من چه ذوقی دارم از بذر امیدی که در جانم نشسته ومادرانگی هایی که دارند واقعی می شوند همان روز ختم قرآنم را هم شروع می کنم . عزاداری های آخر ماه صفر که می شود سیکل ما هم شرو شده است شک ندارم که سال بعد مادر شده ام اوهم در پدر شدنش شک ندارد .همان روزها هست که می فهمم او  از من دل نازک تر است آخر طاقت آمپول زدن به من را ندارد  کاری که خیلی وقت است من به آن عادت کرده ام .حالا  هر صبح و شب مجبوریم برای تزریق برویم درمانگاه البته بعد از دو سه روز سوپرفکت را خودم تزریق می کنم اما برای فوستیمون ها و مریونال ها می رویم درمانگاه.

چند نوبت می روم سونو گرافی وهر بار تعداد فولیکول ها خیلی زیاد است دفعه آخر که می روم سونو فولیکول ها ار حد زیادتر شده اند دکتر داروهایم را قطع می کند و برای دو روز بعد برای عمل پانکچر معرفی ام می کند و می گوید فولیکول هایت زیادند دعا کن هایپر نشوی یکباره دلشوره به جانم می افتد از این که هایپر شوم و احیانا درد یا ناراحتی داشته باشم اصلا نمی ترسم همه فکرم می رود پیش اطلاعات اینترنتی دوستانم که در صورت هایپر شدن انتقال چندماه عقب می افتد دلم کم طاقت شده دیگر برای مادر شدن صبر ندارد خدا کند هایپر نشوم.................

پ ن :خدای مهربانم ممنون که عجز و ناتوانیمان را به یادمان می آوری ممنون که برای ما قصه ای نوشتی تا نعمت های بیکرانت را جور دیگر ببینیم ممنون که هروقت ذره ای به خود مغرور شدیم به سیلی ای مهمانمان کردی ممنون که حواست به ما هست کمک کن نا سپاس نباشیم.

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر