معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستت ( که البته او نیز به فراخور مصلحت خیلی چیزها را نمی داند) چند روز ی است گاه و بی گاه پیام می دهد و احوالپرسی می کند  وامروز  فرصتی پیدا می شود تا  سلام  و احوالپرسی را آنقدر کش دهد تا خبر دهد که حامله است  آن هم در اولین ماه  اقدامش که خیلی هم جدی نبوده و می ترسد از سونوگرافی فردا می پرسد سونوگرافی وآژینال درد هم دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟......................

سیسمونی خواهر کوچکترت این روزها با تلاش و همراهی تو کامل شده تا جایی که مادرت می گوید : تو را نداشتم چه کار می کردم  ؟...........

توی میوه فروشی  ناگهان مادری را می بینی دست دخترک 4- 5 ساله اش را گرفته توی صورتش که دقیق می شوی یاد روزعروسیت می افتی و ساعتی را که هر دو عروس بودید و در آرایشگاه منتظر حالا او یک مادر است و تو ...............

وتو باز هم باید رویت را محکم تر بگیری و خودت را بپوشانی تا کسی نبیندت ، تا کسی نپرسدت، تا کسی برایت دلسوزی نکند، اما ن از ترحم ..............


 خدای مهربانم  همه این ها می گذرد شک ندارم  کمک کن حتی برای ثانیه ای کم نیاورم، کمک کن شک نکنم در آن چه داده ای ،و آنچه  نخواستی بدهی که قطعا بهترین بوده برایم .

باز هم من هستم و تو و دردی که جز تو چاره ندارد ، کمک کن نگاهم فقط به دستان تو باشد و بس

احتمالا تا آخر هفته می روم تا رحمم را خراش بدهند خدا کند این ها همه مقدمه روزهای مادرانه باشد...............

التماس دعا


سحر قریب
۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۷ نظر


کم کم داروهایم تمام شده اند و باید برای سومین ویزیت مراجعه کنم ، همه احتمالات ممکن را در نظر گرفته ام و سعی می کنم  آرام و بی تفاوت باشم ، مثل همیشه نگاهی به دور اتاق انتظار می اندازم و خدا خدا می کنم آشنایی نبینم  و باز هم مثل همیشه حداقل یک چهره آشنا ، این بار از همسایگان ، دخترکی که کمتر از دوماه پیش مراسم عروسیش بود و کوچه را چراغانی کرده بودند ، با دیدنش کمی جا می خورم ، سلام و احوال پرسی می کنیم ، کمی دورتر می نشینم تا احیانا سوالی رد و بدل نشود  ، به نظرم رنگ و روپریده و ناآرام می رسد ، اما چیزی نمی پرسم شاید چون می ترسم اوهم چیزی بپرسد ترجیح می دهم رابطه مان همینطور رسمی بماند توی همین فکرها هستم که سر صحبت را از همان فاصله نسبتا دور باز می کند و به جمله دوم یا سوم نرسیده می گوید :(حامله ام )و من مثل همیشه فقط می گویم به سلامتی و لبخند می زنم  خوشحال می شوم که زنی دیگر مادرشده و خوشحال تر  این که طعم تلخ انتظار رانچشیده است و باز هم مثل همیشه دلم برای خودم و همه زن های منتظر می گیرد زن هایی که سهمشان از طبیعی ترین اتفاق عالم حسرت است ،و بزرگترین آرزویشان هر روز در زندگی اطرافیان تکرار می شود.

دوباره من هستم و تخت عذاب آور و وسیله عذاب آورتر و نامهربان معاینه و دکتری که با نگاه های مهربان و دلسوزانه اش  دلم را کمی آرام می کند ،:خدارو شکر زخم تان بهبود یافته و مشکل جدی دیگری ندارید ، آن قدر خوشحال می شوم که دلم میخواهد همان جا بپرم و خانوم دکتر را از عمق جانم ببوسم همان خانوم دکتری که حدود سه ماه پیش اجازه نداد برای انتقال فرشته های برفیم بروم حالا می شود مهربان ترین دکتر دنیا.و باز من می مانم و حس سیال مادری در وجودم که هنوز هیچ چیز نشده دارد آرام آرام بیدار می شود از مطب بیرون می آیم به پهنای صورتم می خندم  حتی برمی گردم واز دخترک همسایه به گرمی خداحافظی می کنم ،به خودم می آیم آخر خیابان هستم ، آن قدر غرق در رویاهای مادرانه شده ام که اصلا یادم رفته تاکسی بگیرم مسیر مطب تا خانه  طولانی است و من حالا وسط راه هستم ،از همان جا تاکسی می گیرم  آن قدر خوشجالم که حتی با راننده تاکسی هم چانه نمی زنم ، و برخلاف همیشه پولش را بدون چون و چرا می دهم .

به او زنگ می زنم از همان سلام گفتنم تا آخر داستان را می گیرد ، او هم ذوق می کند ، تاسوعا و عاشورا از ما عبور می کند ، دو باره پر از ذوق هستیم ، پر از انرژی مثبت و پر از امید به روزهای خوش در راه .تاریخ احتمالی انتقال را مشخص می کنیم و من توی ذهنم حساب می کنم که عزاداری های آخر ماه صفر که بشود موعد اولین سونوگرافی  بارداری است حتی تاریخ تولدش را توی ذهنم محاسبه می کنم و ..........

بعد از  عاشورا سیکل جدید درمان با اولین سونوگرافی آغاز می شود ، با پای راست وارد مرکز می شوم  دوباره حس های دوگانه به دلم می ریزند ، شوق و ذوق های بی انتها با نگرانی هاو علامت سوال های ناتمام که حالا بیشتر از شش سال است خوراک روز وشب زندگیمان شده اند، پرونده ا م را به دستم می دهند و می فرستندم داخل اتاقک هایی که هیچ شباهتی به مطب دکتر ندارد و خانوم دکتر هایی که چهره های جوانشان دل هر بیماری را به لرزه می اندازد و حتی به اندازه سر سوزن در چهره هاشان رنگ دلسوزی وجود ندارد ، نشسته اند پشت میز هایی که اعتبارشان را از پزشکان پر اسم و رسم دار مرکز گرفته اند آن هایی که حالا فقط اسمشان سر در پذیرش خود نمایی می کند و اصلا شک دارم خیلی هایشان ماه به ماه و حتی سال به سال هم گذرشان به اتاق های معاینه و ویزیت بیماران مرکز افتاده باشد. دو باره دلم می گیرد ، بازی با زندگی مادی و عاطفی مظلوم ترین و درمانده ترین قشری که حتی بهترین و حاذق ترین پزشکان هم در درمان اکثریتشان در می مانند و جز خدا پناهی ندارند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خانوم جوانی که رنگ رژ لب صورتی بد رنگش در چهره اش به شدت خود نمایی می کند و دیگران دکتر خطابش می کنند دقیقا مثل این که ماشین تایپ باشد شرح حال و مراحل و وسوابق درمانم را تند تند یادداشت می کند و من یکباره و به ناگاه می گویم می شود قبل از انتقال برایم خراش دیواره رحم هم انجام دهند که شانس حاملگی بیشتر شود؟ همینطور که دارد می نویسد سرش را تکان می دهد و می گوید موقع سونوگرافی یاد آوری کن.

دوباره از تخت سونوگرافی بالا می روم و خودم را آماده یکی از چندش آورترین کارهای دنیا می کنم ، سونوگرافی داخلی ، که در شرایط  طبیعی اکثر زن ها شاید در طول مدت عمرشان نهایتا دو سه باری  سرو و کارشان به آن بیفتد  و من اغراق نکنم شاید به اندازه موهای سرم این پروسه ناخوشایند را طی کرده باشم.( یکی از عوارض مصرف آمپول های پروژسترون ریزش مو هست ).

خانوم دکتر مشغول سونوگرافی می شود در حالی که دور تا دورش را چند پزشک دیگر که به نظر دوره آموزش را طی می کنند گرفته اند،قضیه خراش آندومتر را که می گویم با بی تفاوتی می گوید :خب توی پرونده اش بنویسید کاندید خراش آندومتر ، و اگر هم نمی خواهد دارو بدهید برای انتقال . و در برابر چهره حیرت زده و پر از علامت سوال من فقط می گوید اگه میخوای روز بیستم سیکل بیا برای خراش .و قبل از آن که سوالی بپرسم یا حرفی زده باشم مریض بعدی وارد می شود..............


قرار بود محرم امسال  لباس سبز حسینی تنش کنم قرار بود بیرق علوی به دستش دهم شال عزای جدش را به گردنش بیاندازم و ببرمش روضه عموی شش ماهه اش قرار بود امسال روضه ی رباب برایم رنگ دیگری داشته باشد بنشینم وسط روضه شش ماهه ام را روی دست  بگیرم و برای مظلومیت شش ماهه کربلا مادرانه گریه کنم ، همه خانه نشینی های محرم سال قبل را که مادرانه به جان خریده بودم قرار بود امسال عاشقانه تر از همیشه جبران کنم ، .....................

کاش ماه آبان هیچ گاه از راه نمی رسید، کاش هوا هیچ گاه سرد نمی شد، کاش هیچ شش ماهه ای را به حسینیه نمی آوردند ،کاش هیچ گاه رباب گهواده خالی تکان نمی داد کاش ....................

همین که بنشینی کنار حسینیه و برای شش ماهه آسمانیت لالایی بخوانی خودش آخر روضه است گمان نکنم  هیچ مداحی بتواند مثل یک مادر روضه رباب بخواند ، دل شکسته رباب را فقط مادرها می فهمند و کدام زن است که مادر نباشد، چه فرقی می کند نوزادی  را به دنیا آورده باشد یا نه؟ شش ماهه ارباب پناه همه زن های عالم است زن هایی که دل هایشان فقط در آغوش رباب و با نوای لالاییش آرام می گیرد.

السلام علیک ایّها الرضیع الصغیر الشهید العطشان


پی نوشت اول : شنیده بودم در مواردی که چند انتقال ناموفق وجود دارد خراش دیواره رحم انجام می دهند ممکن است شانس لانه گزینی را زیاد کند.

پی نوشت دوم:تصمیم آخرم این شد که یک ماه دیگر هم صبر کنم حداقل خیالم راحت است که هر کاری از دستم برآمده انجام داده ام.

پی نوشت سوم:خدایا دیگر کاری نمانده که نکرده باشم رحم کن

دوستان التماس دعا


سحر قریب
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۶ نظر