معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک سال پیش در چنین روزهایی که مادرانه هام روز به روز واقعی تر می شد این غزل رو سرودم


ای نور چشم ،ای همه ی  هستی دلم

از قصه ی نیامده آغاز می کنم


هستی درون  من که من مرده ،زنده ام

با حس نبض های تو پرواز می کنم


شاید دلم هنوز به رنگ بهار نیست

اما به ذوق بودنت اعجاز می کنم


می آیی از مسیر پر از نور ، از بهشت

در را به روی هر چه خوشی باز می کنم


غرق شکفتن است تمام وجود من

وقتی که رو به کعبه دل راز می کنم


چندی است مقصد همه راه ها یکی است

من شعر های سبز و غزل ساز می کنم

پی نوشت : این دست نوشته لابه لای همه کتابا و سونوگرافی ها ، آزمایش ها و همه یادگارهای مربوط به بارداری  تبعید شده بود به ته کمد ، اما امروز یک دفعه یادش افتادم .

دوستان التماس دعا

سحر قریب
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

یکی از بهترین روزهای خدا شروع می شود ، قرآن را می بوسیم و ار خانه بیرون می آییم ،توی راه دوباره می شویم آن زن و شوهر مشتاق و پراز ذوق مادر وپدرشدن ، ,وسط حرف هایمان چند دقیقه یکبار تلاوت می کنیم ان مع العسر یسری را ،و حرف می زنیم از روزهای خوش در راه ،لابه لای لقمه های نان و پنیری که یکی  را خودم می خورم و یکی را به دستش می دهم انگار  خدای مهربان یک دنیا خوشبختی و امید روزیمان می کند ،رویای دوقلوهایی که درهمان سفر کربلای 89 رو به روی گنبد آقا طلب کرده بودیم هواییمان می کند و  من می گویم  با همه سختی های این چند سال هیچ گاه دلم برای روزهای مجردی تنگ نشده است مگر خوشبختی غیر از این است .خدایا شکرت.

با پای راست وارد مرکز می شویم  چند دقیقه ای  صبر می کنیم تا وسط آن شلوغی و همهمه نوبت به ما برسد همین که به پذیرش اسممان را می گوییم خانوم مسئول آنجا با ذوق می خندد و می گوید چهار تا جنین دارین که هرچهارتا باکیفیتند خدا به همراهتان امیدوارم که نتیجه بگیرید . نگاه های پر از شوقش ما را مشتاق تر می کند . از او خداحافظی می کنم .سریع از پله ها می روم بالا ، اماده می شوم و اولین نفر می فرستندم اتاق عمل ، به محض ورودم خانوم دکتر را می بینم  همان خانوم دکتری که شاید بیشتر از هرکسی مرا به یاد فرشته آسمانی ام می اندازد و این چندماه حتی از چهره های مشابه اش هم  فرار می کردم و بسان مصیبت زده ای که با بی انصافی همه را در داغ مانده بر دلش مقصر می داند من هم برچسب اتهام به او می چسباندم اما همان نگاه اولش همه خشم و نفرتم را خاموش می کند در نگاه اش چیزی را می بینم که دلم آرام می شود چیزی شبیه دلسوزی یا شاید شبیه عذاب وجدان نمی دانم کدام است؟اما دلم را خوش می کنم که حواسش شاید این بار بیشتر جمع باشد.

قرار می شود دو جنین را انتقال دهند و دوتای دیگر را فریز کنند از همان لحظه دلم می رود پیش فریزی ها نمی دانم چرا.

دکتر با بسم الله وارد اتاق عمل می شود هنوز اول صبح است و چند دقیقه ای طول می کشد تا پرسنل آماده شوند این بی توجهی شان کمی آزارم می دهد اما سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم برا چندمین بار اسمم را می پرسند و بالاخره  جنین شناس  لوله بلند ی را به دست دکتر می دهد و از اتاق خارج می شود و چند ثانیه بعد،بعد از گذشت حدود هفت ماه دوباره منم و نگرانی هاو احساسات و بی قراری های مادرانه ، انگار دخترک برگشته است دلم بی قرار و هیجان زده است ،هرچه سعی می کنم  به آن چه در من اتفاق افتاده فکر نکنم نمی شود.به او زنگ می زنم و همه چیز را برایش تعریف می کنم پشت تلفن چنان ذوق می کند که انگار خبر تولد دوقلوها را به او داده باشم  می گویم داروهایم را بگیرد و او چند دقیقه بعد پیامک می زند که هنوز وقت هست آرام که شدم می روم دنبال کارها ،همین کلمه آرام شدن عمق هیجان و ذوقش را نشان می دهد و باز من می مانم این حس سیال مادری و خدا خدا می کنم برای جاودانه شدنش.

همان روز به خانه برمی گردیم روزهای بعد انتقالم این بار کمی متفاوت تر از دودفعه قبل است این بار انگار مادر و پدر بودن  را بیشتر بلدیم ، دوباره برمی گردیم به روزهای خوش بارداری به روزهایی که هر روز وسط ساعت کاری  او زنگ می زد و  هر بار حال دخترک را می پرسید و من ذوق می کردم از این همه پدر بودن ،دوباره او می شود بابای خانه و هرچه من هوس کنم یا حس کنم خوب است برای این دوران در چشم هم زدنی آماده می کند و من و سط  ذوق کردن هایم دلشوره می گیرم که اگر نشود اگر بشود و مثل دفعه قبل ......خدایا دیگر طاقت امتحان را ندارم اگر خیر و صلاحم نیست اصلا نماند سقط همه جسم و روح را آتش می زند من هنوز داغدارم خودت می دانی که جسم و روحم  دیگر طاقت داغ ندارد هوایم را داشته باش.

روزهای مادرانه ام یکی یکی سپری می شوند انصافا علی رغم همه تلاشم برای آرام بودن استرسم خیلی بیشتر از دفعه قبل است انگار یک دفعه افتاده ام وسط دغدغه های مادرانه آمادگی خیلی چیز ها را  ندارم . آرامش بیش از هرچیز آمادگی جسم و روح می خواهد ولی من آماده نیستم که وقتی درجمع افطاری های خانوادگی بچه ها ی کوچک را می بینم که مرکز توجه  مجلس شده اند و پدر مادرها را که ذوق بچه هایشان را می کنند یا پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها را که قربان صدقه نوه هایشان می روند ضربان قلبم تند می شود ،اثر هورمون هایی که تزریق کرده ام وقتی با دل بی قرار و ناآرامم همراه می شود گاهی دلم با بی انصافی همه این رفتارها را توهین و تحقیر به حساب می آورد،همه تلاشم برای آرام بودن در بیشتر موارد ناکام می ماند ،و من می مانم و  روزهای مادرانه ای که پر است از علامت سوال و استرس و البته شوق و ذوق ،این روزها فقط کافی است کسی همان سوال همیشگی حامله ای؟یا کی می خواهی حامله شوی؟را بپرسد که من پر شوم از بی قراری و گاهی خشم از کسی که می پرسد از دردهایی که گفتن ندارد.در حالی که پیش تر این چنین نبودم.

قرار می شود عصر روز چهاردهم برای آزمایش برویم اماصبح همین که از خواب برمی خیزم قطره های سرخ نامهربان می  شوند قاصدان بدخبر ،یک دفعه پر می شوم از ناامیدی ،او سعی می کند آرامم کند می گوید بد به دلت راه نده خودم هم می دانم که این شرایط می تواند طبیعی باشد اما دلم قبول نمی کند همان صبح می رویم آزمایشگاه ،به محض ورودم خاطرات سال قبل توی ذهنم مرور می شود آزمایشگاهی که روزگاری بهترین خبرعمرم را در آن شنیده بودم و حالا.........

روی صندلی می نشینم  سرنگ را در دستم فرو می کنند.سعی می کنم تمرکز داشته باشم اما زیر دلم تیر می کشد آنقدر شدیدکه ناامید می شوم و شاید آماده دل کندن از روزهای مادرانه ،مسئول آزمایشگاه بی قراریم را که می بیند می گوید پنج دقیقه ای صبر کن تا جواب اولیه آماده شود تیتر بتا را بعد از ظهر آماده می کنیم  .

پنج دقیقه بعد برمی گردم تمام تلاشم را می کنم که خود را بی تفاوت وانمود کنم  مسئول آزمایشگاه می گوید خانم 90 درصد تستتان منفی است پاهایم زیر چادر به شدت می لزرند اما با بی تفاوتی تشکر می کنم و بیرون می آیم  خبر را که به او می دهم  دوباره سرش روی فرمان ماشین خم می شود و من آرام اشک می ریزم .

عدد بتایم منفی نیست اما آنقدر پایین هست که بفهمم همه چیز تمام شده است ، او هنوز هم ناامید نشده می گوید آزمایش دوم بالا می رود ان شاالله . جواب آزمایش دوم را که می گیرم امیدم نا امید می شود ،داغ دخترک حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم را آتش می زند .........


پی نوشت 1 :خدایا وقتی تو گروه های خانواده گی همه که تقریبا همه شان بعد من ازدواج کرده اند هرروز و هرشب عکس بچه هایشان را را می گذارند  و بیش تر حرفا و تبادل نظرها راجع به شیطنت های بچه هاست و دندان دراوردن و غذاخوردن و...................و من با خواندنش ارام ارامم یعنی حواست ویژه به من هست، این نگاه ویژه را حتی ثانیه ای از من نگیر.

پی نوشت 2 : همه امیدم حالا همان دو فرشته برفی هستندکه اگر خدا بخواهد تا آخر تابستان مهمان دلم می شوند.

پی نوشت 3 :حال من این روزها خیلی خوب است به لطف خدا ، این حال خوب نصیب و روزی همه دل های بی قرار

التماس دعا

سحر قریب
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ نظر

دوباره همه چیز باید از اول شروع شود خیلی زودتر از ازآن که انتظارش را داشتم و شاید قبل از آن که روح و جسمم  کاملا آماده باشد خود را میان سیکل جدید درمان می یابم دوباره آمپول و سونو و ویزیت  این بار در گرمای بالای 40 درجه کویر اما همین که سختی های رفت و آمد کم می شود خودش خیلی خوب است. فرقی نمی کند پرستار بخش باشد یا دکتر یا همدردی در مرکزناباروری هرکس که داستان پرکشیدن فرشته ام را می شنود از عمق جانش آه می کشد و من انگار تازه عمق مصیبت وارده را درک می کنم  اگر فرشته ام زمینی می شد شاید من هم مثل خیلی های دیگر وسط خستگی های روزهای مادرنه غر می زدم و یادم می رفت که چه معجزه بزرگی را روزیم کرده اند نمی دانم،  فقط این را می دانم که میان راهروهای دلگیر و شلوغ مرکز ناباروری ،در صف های طویل و تاثر برانگیز نوبت دهی و در کشاکش دردسر های پیداکردن دارو و تاییدیه بیمه معجزه بودنش را از عمق جانم حس می کنم  و درست وقتی که درهمان آزمایشگاه که تست های غربالگری بارداری را انجام می دادم دقیقا روی همان صندلی می نشینم  تا برای آزمایش های قبل عمل نمونه بدهم صدای شکستن قبلم را می شنوم.اما باز هم امید به روزهای خوش در راه کمک می کند  با توانی چندین برابر  قدرت جسم و روحم بایستم و مسیر پر استرس و دردناک و پر از علامت سوال درمان را شروع کنم.

داروهایم شروع شده اند دکتر با توجه به سنم (زیر سی سال)کمترین دوز آمپول ها تجویز می کند اما بدن من دیگر آن بدن بکر و دست نخورده دوسال پیش نیست در کمتر از یکسال و نیم تعداد آمپول های میکرو اول و دوم و همه آمپول های پروژسترون که در طول بارداری  تزریق کرده ام با یک حساب سرانگشتی ساده به هزارتا می رسد  و من حالا متخصص تر از همه پزشکان وقتی سایز و تعداد فولیکول هایم را در سونو گرافی گزارش می کنند می فهمم که اوضاع می توانست بهتر از این باشد  اما باز هم امیدم به لطف خداست که اگر اراده کند در بدترین شرایط بهترین اتفاقات رقم می خورد.

روز عمل فرا  می رسد دلم بیشتر از همیشه هوای دخترم را می کند اگر بود؟ اگر آن اتفاق تلخ نیفتاده بود و اگر اگر اگر ..........در همین فکرهاهستم که دستم تیر می کشد و پرستار آنژیوکت را در رگم فرو می کند یادم می آید که تا دوسال پیش اصلا همچین وسیله نامهربانی را ندیده بودم اما حالا اصلا نمی توانم حساب کنم این چندمین بار است که در رگم فرو می رود، پیش خودم فکر می کنم که دفعه بعد روز عمل سرکلاژم بینمش و ملاقات بعدیمان روز زایمانم  و از تصورش هم دوباره ذوق می کنم.

از خواب پر از پروانه بیدار می شوم درد حمله می کند اما در این یک سال به درد هم مقاوم شده ام و برعکس دو دفعه قبل خیلی اذیتم نمی کند درد عمل پانکچر کجا و درد زایمان کجا؟؟؟

توی بخش همین که کمی حالم بهتر می شود او زنگ می زند و خبری می دهد که عمق جانم را می لرزاند دوباره همه غم های عالم را به دلم می ریزند می گوید نمونه فریز شده بافت بیضه  خوب نبوده  و دوباره  دارد می رود اتاق عمل ، تلفن را که قطع می کند بغضم می ترکد و اشک های جاری می شوند.چند نفر از بیماران که حالم را می بینند دلداریم می دهند گمانشان برای درد های بعد از عمل گریه می کنم   و برای همدردی از درد های خودشان می گویند.که ما هم عمل شده ایم و ......

اما  آن قدر در این چند سال مقاوم شد ه ام که دردهای جسمی را درد به حساب نمی آورم چه کسی می فهمد حالم را ،چه کسی می فهمد دل بی قرارم را ،وقتی نزدیک ترین و عزیزترین کسم را برای سومین بار به اتاق عمل می برند در حالی   که  فقط نیم ساعتی است به هوش آمده ام  و هنوز سرم توی دستم هست و اجازه پایین آمدن از تخت را ندارم  این همه درد جسمی و روحی برای نعمت فرزند که به چشم هم زدنی سهم بیشتر اطرافیانم شده است.خدای مهربانم طلبکار نیستم یعنی تمام تلاشم را می کنم که نباشم اما دلم را چه کنم دلم بهانه می گیرد خسته است از این همه تلاش بی سرانجام و شوق و ذوق های در نطفه خفه شده. زن های فامیل و آشنا یکی یکی دارند به لطف قدرت لایزالت  به سلامتی زایمان می کنند بی آن که حتی برای ثانیه ای  حتی از کنار این مسیر طاقت فرسا رد شده باشند و چه بسیار وقت هایی که نمک می پاشند روی زخم های دلم بی آن که چیزی بدانند خدایا شکرت.همه امیدم تویی. و مهربانیت دستمان را بگیر.


پرستار می آید و خبر می دهد که شکر خدا نمونه خوب بوده و حالا شش تخمک من باید برای جنین شدن آماده شوند.تختم دقیقا رو به روی درب اتاق است و ایستگاه پرستاری  به خوبی در دید من است ناگهان او را می بینم سوار بر ویلچر بارنگ و روی پریده بعد از عمل با چشمانی که از شدت درد بی حال و بی رمق شده اند از رو به رو یم رد می شود می دانم که مثل دفعه قبل در اتاق بغلی بستری می شود.پیچ سرم را می بندم به زحمت از تخت پایین می آیم  چادر سفید رنگ و رو رفته بخش را به دور کمرم می بندم تا پاهایم  معلوم نباشد و چادر دیگری را به سر می اندارم و لنگان لنگان خودم را بالای سرش می رسانم  همه انرژی نداشته ام را در صدایم جمع می کنم ،لبخند می زنم و سلام می کنم  با شوق و ذوق فراوان می گویم خداراشکر نمونه خوب بوده و او آرام می گوید هرچه خدا بخواهد می گوید دردم خیلی زیاد است  دفعه قبل هم همینطور بود؟ و من می گویم عزیزم تحمل کن دو سه روزی سختی دارد و همان جا به این فکر می کنم که چه قدر خوب است که انسان فراموشکار است اگر قرار بود همه این دردها یادمان بماند ...........

حالا منی که هنوز  لباس های بیمارستان به تن دارم می شوم پرستار او پله ها را چندین بار برای کارهای مختلف بالا و پایین می کنم سرم گیج می رود  احساس می کنم خالی شده ام هیچ انرژی ای در بدن ندارم روی تخت کناری دراز می کشم  فکر و خیال نمی گذارد بخوابم همه اتفاقات این چند سال پیش چشمم مرور می شود نگاهم که به او می افتد گونه هایم خیس می شود خدایا منتظر وعده حقت هستیم خودت گفته ای ان مع العسری یسری ما سختی ها را کشیده ایم ..........

همان روز مرخص می شویم با وجود همه سختی ها شوق و ذوقمان فوق تصور است خدا خدا می کنیم که هر شش تخمک جنین شده باشند . و تقدیرشان را خداوند یک زندگی زمینی پر برکت قرار دهد.

روز بعد زنگ می زنیم تا از تعداد و ضعیت جنین ها جویا شویم همین خبر که پنج تایشان پیشرفت داشته اند همه درد های جسمی مان را از یادمان می برد ..........




پی نوشت 1: آن هایی که تلخی انتظار را نچشیده اند هیچ گاه درد ما را نمی فهمند ،به قول دوستی حتی نازایی ها هم علت های مختلف دارد که خیلی ها حال خیلی ها را نمی توانند درک کنند . مراقب قضاوت هایمان باشیم نکند دلی بشکند.

پی نوشت 2:کاش روزی برسد که درمان های پر هزینه نازایی که سلامت جسم و روح را هدف می گیرند لااقل قطعیت داشته باشند.

پی نوشت 3 :خدایا بیشتر از همیشه حواست به من و ایمانم باشد          التماس دعا


سحر قریب
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ نظر