پرده بیست و هشتم
آن وقت ها که پشت نیمکت های دبستان می نشستم و معلم کلمات را برایمان معنا می کرد ، یا بعد ها که در راهنمایی و دبیرستان معنی لغات نا آشنا را از لغت نامه پیدا می کردم هیچ گاه گمان نمی کردم که روزگاری معنی خیلی چیزها برایم عوض شود هیچ گاه فکرش را نمی کردم که خیلی کلمات را نمی شود در هیچ لغت نامه ای معنا کرد خیلی از کلمات را باید فهمید باید حس کرد باید نفس کشید کم کم که زندگی از کودکی ها فاصله گرفت و قد کشیدم خیلی از معنا ها برایم عوض شد همان روز که قران را بوسیدم، بسم اله گفتم و رفتم تا رحمم را خراش دهند فهمیدم که چه قدر معنی درد برایم عوض شده است تنها چیزی که اصلا مهم نبود این بود که قرار است در آن اتاق معاینه کذایی چه بر سرم بیاورند اصلا مهم نبود که این پروسه می تواند دردناک یا چندش آور باشد مهم فقط این بود که حتی اگر شده فقط یه گام مرا به روزهای مادرانه نزدیک می کند ، مادرانه هایی که برایم معنی عشق میدهد وصبر ،کلمه ای که صحبتش را از همان کودکی در مناسبت های مختلف شنیده ام اما حالا برایم طعم خرمالو های کال می دهد که دهان را گس می کنند و گاه به غایت تلخ تلخ است .و خدا، مفهومی که این روزها دیگر در آسمان ها سراغش را نمی گیرم این روزها همین جاست ، نزدیک تر از همه نزدیکان و گاهی حتی نزدیک تر از من به خودم ، این روزا قرص های استرادیول و آسپرین و ...... عجیب بوی خدا میدهند ، و چه قدر خوب است که از دیشب آمپول های پروژسترون هم مهمان هر شب خانه ما شده اند اصلا مهم نیست که بعد هر تزریق جایشان ورم می کند ، دردناک می شود و کبود ، چه قدر این کبودی ها را دوست می دارم این روزها ،و بعد هر تزریق دعا می کنم که حالا حالاها مهمان خانه ما بمانند .
صبح روز دوازدهم ، باز هم من هستم و کفش های آهنینی که دوسالی هست رسما به پا کرده ام ، بسم اله می گویم و با پای راست وارد مرکز می شوم ، صبح پنج شنبه بین التعطیلین و مرکز به شدت شلوغ است ، نوبت می گیرم ، و در صف انتظار سونوگرافی می نشینم ،اینجا تنها جایی است که شاید هیچ کس ماسکی برچهره ندارد ، کسی به کسی ترحم نمی کند ، فرقی نمی کند تحصیلکرده باشند یا کم سواد، فقیر یا غنی ، زشت یا زیبا اینجا همه حرف هم را خوب می فهمند و دردی که انگار همین که پایشان را از مرکز بیرون گذاشتند دیگر هیچ کس گوشی برای شنیدنش ندارد ، بعضی چهره ها مسن و خیلی خیلی خسته است ، طوری که آدم دلش می گیرد وقتی زن هایی را می بیند که با یک حساب سرانگشتی هم سن و سال هایشان شاید مادربزرگ هم شده باشند اما آن ها هنوز هم در کشاکش این راهروها مادری را جست جو می کنند دعا می کنم که این روزها روزهای پایانی انتظار تک تکشان باشد ان شااله.
از حرف ها و حرکات خانوم دکتر متوجه می شوم که از شلوغی کلافه است برای همین خیلی آرام و بی سرو صدا از تخت سونوگرافی بالا می روم ، ضخامت رحمم خدا روشکر مناسب است و یکشنبه قرار است شروع روزهای مادرانه باشد ، و من باز هم منتظر معجزه ای هستم تا فرشته های برفیم را بعد از شش ماه از خواب زمستانیشان بیدار کند ، معجزه ای که به اراده پروردگار بذر عشق در دلم بکارد جوانه بزند و و سبز شود و به بار برسد ان شااله.
پی نوشت یک _ این روزها تمام سعیم را می کنم تا عنان فکرم را به دست بگیرم ، شما که غریبه نیستید حتی اگر ثانیه ای رهایش کنم به هزار و یک جا سرک می کشد ،و دلم را به تلاطم می اندازد
پی نوشت دو - وسط این روزهای پر از علامت سوال و بی قراری دلم به خدایی گرم است که خودش فرموده :وَلا تَخافی وَلا تَحزَنی ۖ إِنّا رادّوهُ إِلَیکِ ، خدایی که لحظه به لحظه این سال های انتظار همقدمم و همراهم بوده و می دانم که تلاش هایم را بی جواب نمی گذارد خدایی که اراده کرده تا بعد هر سختی آسانی باشد و مهربان تر از مادر عجیب هوای دل های شکسته را دارد .
پی نوشت سه : دوستان خوب و همراهم روی نفس های پاک شما و دعاهای خالصانه تان حساب ویژه بازکرده ام ، بیشتر از همیشه برایم دعا کنید
پی نوشت چهار: وقتی همه چیز دست عزیز بخشنده ای است که گذشته و آینده ما ن را خبر دارد ، دیگر چه غم ،هرچه بخواهد و هرچه پیش بیاید خیر مطلق است ان شااله.