معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

پرده هشتم

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ب.ظ

کوپه های قطار جای خالی ندارد وما شب را باید در سالن اتوبوسی قطار روی صندلی های نه چندان راحت بگذرانیم در حالی که حتی جا برای کنار هم نشستن نیست .هوا فوق العاده سرد است و شیشه های قطار را غبار سردی پوشانده است گاهی که از ایستگاه ها عبور می کنیم سفیدی برف را در تاریکی شب می توان دید . بیشتر مسیر تاریک است و از توی شیشه فقط تصویر خودم را می بینم و بقیه ی مسافرانی که حالا دیگر اکثرا خوابیده اند.فقط تک و توکی بیدارند و بیشترشان مشغول سر و کله زدن با بچه های کوچکی که گویی قصد خوابیدن ندارند.

توی شیشه به خودم نگاه می کنم یک لحظه آن تصویر توی پنجره را نمی شناسم ،دفعه ی اولی نیست که راهی پایتخت شده ام از هفت سال پیش که محل تحصیلم را انتخاب کردم  این راه را بارها رفته ام گاهی تنها گاهی بادوستانم اصلا توی همین مسیر چه قدر دوست پیدا کرده ام روزها و ماه ها در پایتخت نمازم راکامل خوانده ام اما این تصویری  که می بینم آن دخترک سرخوش و بی خیال همیشگی نیست. ناگهان  در نیمه های شب توی پنجره قطار تصویر یک مادر می بینم با تمام بی قراری ها و نگرانی ها و دلخوشی هایش .

حالا دوروزی هست که پروژسترون هایم هم شروع شده اند و فقط کافی است کمی روی صندلی جا به جا شوم تا گیرنده های درد بدنم به یکباره فرمان درد را صادر کنند.همان شب که دارم آرام آرام برای روزهای مادرانه آماده می شوم . شیرینی درد های مادرانه را هم مز مزه می کنم و چه طعمی دارد این رنج های مادرانه آنقدر عزیز و دوست داشتنی است که حتی دوست ندارم با کسی تقسیمش کنم حتی اگر بابای مهربان جنین یکی یکدانه ام باشد.

هنوز هم نگران هایپر شدنم هستم تا فردا سونوگرافی نشوم خیالم راحت نمی شود خدا کند آن بیست سفیده تخم مرغ و چند بطری دوغ خانواده اثر کرده باشد و بدنم آمادگی پذیرایی از میوه دلم را داشته باشد.یک لحظه  بغض گلویم را می گیردبازهم خدا را برای این همه خوشبختی شکر می کنم و از او می خواهم این همه خوشی را جاودانه کند.

نمی فهمم تا صبح اصلا خواب به چشمم می آید یا نه.از راه آهن بیرون می آییم توی هوای سرد و آلوده تهران در حالی که من به خاطر آمپول ها حتی نمی توانم درست و حسابی راه بروم یکی از بهترین روزهای زندگی مشترکمان آغاز می شود حتی مسیر کلینیک ابن سینا هم مثل همیشه نیست این بار همه چیز شیرین تر و دوست داشتنی تراست اینبار ما داریم می رویم تا یکی یکدانه امان را با خود به خانه ببریم اصلا مهم نیست که هیچ کس از برنامه هامان خبر ندارد و  ما در تهران جایی برای ماندن نداریم و مجبوریم عصر همان روز بازهم مهمان صندلی های قطار باشیم مهم خدایی است که این روزها به ما نزدیکتر شده اصلا انگار دستش را گذاشته پشت سرمان ،دلمان آرام است و امیدوار، واین آرامش بی شک هدیه ناب خداست.

این بار هم آفتاب نزده کلینیک هستیم به محض ورودمان قبل از هر چیز دلمان هوای یکی یکدانه مان را می کند می رویم جنین شناسی و برای اولین بار مادرانه و پدرانه سراغ دلبندمان را می گیریم همان جاست که می فهمیم عزیزدلمان هشت سلولش را کامل کرده و چه ذوقی می کنیم ما و توی دلمان قربان صدقه اش می رویم و برای هر سلولش خدا را شکر می کنیم .

خوشبختانه در سونوگرافی وضعیت رحمم مناسب است .جواب سونو گرافی را انگار که مدرک صلاحیتم برای میزبانی دلبندم باشد با شوق و ذوق به پرستار نشان می دهم وضو می گیرم دوباره لباس های آبی اتاق عمل را می پوشم وخود را برای روزهای مادرانه آماده می کنم.

همراه سه نفر دیگر وارد اتاق عمل می شویم  برای اولین بار می بینمش شکر می کنم خدایی را که اراده کرده تا دو سلول از وجود من و او کنار هم تاب بیاورند و تقسیم شوند وحالا هشت سلولی زیبای دوست داشتنی من توی صفحه مانیتور برای اولین بار به مادرش لبخند می زند.من اما توی صفحه ی مانیتور فقط تصویر هشت سلول در هم تنیده را نمی بینم من تصویر تمام زیبایی های دنیا رامی بینم تصویر تمام قشنگی ها و خوشبختی ها  تصویر تمام آرزوها و خواب وخیال هایم را می بینم توی دلم آیت الکرسی می خوانم و فوت می کنم به صفحه مانیتور.و خود را آماده پذیرایی از مهمان کوچکم می کنم .

روی اولین تخت می خوابم دلم آرام  آرام است حتی به شوخی به دکتری که حالا با وسیله ای عجیب و غریب در دستش وارد اتاق شده می گویم :خانم دکتر می ترسم اینجا خوابم بگیرد اول برای من انتقال دهید. خانم دکتر از حرفم می خندد و نمی دانم توی دلش چه فکری می کند.دکتر جنین شناس وارد می شود و در کمتر از چند ثانیه هشت سلولی عزیزم مهمان دلم می شود و منتظر اراده خداست تا زمینی شود من  برایش می خوانم انا انزالناه فی لیله القدر.................

 

پی نوشت 1 :خدای مهربانم همین که حس کنیم نگاهت همراه ماست دنیایمان سرشار از خوشبختی می شود. وای به وقتی که دیگر نگاهمان نکنی ..............

پی نوشت 2 :دوستان عزیزو همراهم این هنوز اول داستان مادرانگی های من هست ممنون که همراهم هستید ،زندگیتان سرشار از نگاه پر لطف خدا.

پی نوشت 3 :هر موقع دلتان آسمانی شد و حضور خدا را حس کردید برای تمام دل های بی قرار دعا کنید .

 

 

 

۹۴/۰۳/۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
سحر قریب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی