معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

پرده یازدهم

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

چهل و هشت ساعت پر از شوق و شور، پر از شیرینی استجابت ،پر از تلاوت ان مع العسر یسری ،پر از خلوت های سه نفره ،پر از پچ پچ های در گوشی ،پر از نقشه کشیدن برای چگونه رساندن  بهترین خبر دنیا به مادرهایمان ،حتی پر از تلاش برای پیدا کردن بهترین دکتر و بیمارستان بالاخره سپری می شود و ما باید خود را برای آزمایش دوم آماده کنیم  آزمایشی که دقیقا مثل یک روزمرگی ساده به آن نگاه می کنیم و به نظرمان اهمیت زیادی ندارد.

عصر یکی از روزهای نسبتا سرد بهمن ماه است  جواب آزمایش یک ساعت بعد حاضر می شود و ما خیلی آرام و مطمئن کارهای عقب مانده مان را در سطح شهر انجام می دهیم توی آن دوهفته به غیر از خانه مادرها جای دیگری نرفته ام ، فرصت خوبی پیش آمده  که به بعضی کارهایم برسم  اذان مغرب را که می گویند خود را به نزدیک ترین مسجد می رسانیم  دفعه اولی است که به آن مسجد می رویم و پیش خودمان حساب می کنیم که یاد و خاطره این مسجد حتما برایمان ماندگار می شود نماز را غرق در شور و اشتیاق می خوانیم دیگر وقت آن است که خود را به آزمایشگاه برسانیم توی راه از چند مغازه سیسمونی هم رد می شویم. وای خدای من باورم نمی شود یعنی حسرت هایم تمام شده اند؟یعنی تا چند ماه دیگر به قشنگ ترین آرزویم که خرید برای دلبندمان هست می رسم؟ از وقتی خط دوم را دیده ام و بعد جواب آزمایش را خوشبختی را با تمام وجودم حس می کنم یعنی توی این دنیا کسی خوشبخت تر از من هست؟گمان نمی کنم!!!!!!!!!!!!!!!!

شاد و خندان پله های آزمایشگاه را پایین می روم چند نفر جلو تر از من ایستاده اند می دانم که عدد بتا باید حداقل دوبرابر دفعه قبل باشد عددش را توی ذهنم حساب کرده ام و خدا خدا می کنم از آن هم بالاتر باشد اصلا چه چیز می تواند شیرین تر از فوران هورمون مادری در خون یک زن باشد؟؟؟؟توی همین فکرها هستم که نوبت به من می رسد منشی اسمم را می پرسد جواب آماده شده است  برگه را باز می کند که مهر بزند و تحویل دهد و من بی صبرانه دنبال عدد می گردم." وای وای خاک بر سرم نه تنها زیاد نشده  بلکه پایین تر هم آمده " دست و پایم بی حس شده اند حتی توان سوال پرسیدن هم ندارم هر پله آزمایشگاه را که بالا می روم انگار کوهی را فتح کرده باشم خسته و خسته تر می شوم تا این که به خیابان می رسم .او توی ماشین آن طرف خیابان نشسته است  توی شلوغ ترین نقطه ی شهر و در ساعت  اوج ترافیک یک لحظه دلم می خواهد چشم هایم را ببندم وسط خیابان بایستم  تا اولین ماشین زیرم بگیرد و این تلخ ترین خبر را با خودم به آن دنیا ببرم اصلا حالا که فکر می کنم توی آن لحظات اگر خدای مهربان فقط ثانیه ای نگاهم نمی کرد یا دستان گرمش را از پشتم بر می داشت بدون نیاز به هیچ تصادف و حادثه ای همان جا می مردم.

نمی فهمم چه طور خودم را به او می رسانم جواب را تحویلش می دهم و می گویم : بدبخت شدیم بدبخت و دیگر فقط صدای فریادها و گریه هایم شنیده می شود او اما بهت زده نگاهم می کند و کمی بعد سرش روی فرمان ماشین خم می شود  و صدای شکستن دلش را می شنوم  مثل همان روز که جواب آزمایش خودش را برای اولین بار می دید و یاشاید این دفعه بیشتر. همان شب در چند آزمایشگاه دیگر هم آزمایش می دهیم  چندتایش را با بیمه بعد دفترجه تمام می شود و چندتا را آزاد ، اما انگار لحظه های مادرانه ام رو به اتمام اند که لحظه به لحظه هورمون مادری در خونم کم می شود و من دلشکسته تر.

آن شب را آنقدر گریه می کنم ،نمی فهمم کی خوابم می برد . چشم هایم را که بازمیکنم  یک لحظه بلند می شوم  صدقه بدهم تا خواب بدم تعبیر نشود که دوباره نگاهم  به کبودی های روی دست هایم می افتد  و برگه های آزمایشی که سیر نزولی هورمون مادری را نشان می دهند. انگار واقعیت است ،اما چه طور با آن کنار بیایم. نمی توانم.........

 برای اولین بار در طول این چندسال دلم هوای مادرم را می کند تا سرم را روی پاهایش بگذارم و فقط و فقط گریه کنم مثل همان وقت هایی که توی مدرسه امتحانم را خراب می کردم چه قدر دلم برای آن گریه های آرامش بخش تنگ شده است  اما مگر می شود دردمن کهنه تر از آن است  که بشود به کسی گفت اصلا بزرگ ترین مشکل بچه نداشتن به هر شکلش همین راز بودنش  است بغض گلویت را خفه می کند ، درد تا مغز استخوانت حمله می کند گاهی دلت می خواهد از غصه بترکد اماباید بخندی و به هزار و یک دلیل نمی توانی با عزیزترین و نزدیکترین کسانت  هم درد و دل کنی ،دردهای دیگر حداقلش این عیب را ندارند.!!!!!!!!!!!

امااین ها هیچ کدام مرا قانع نمیکنند این بار دلم بدجور هوایش را کرده نمی دانم با چه توجیهی سر از خانه اش در میاورم همین که خیالم راحت می شود که در خانه تنهاست  بغضم می ترکد او اما  فقط این چند روز از رفتارها و نشست و برخاست هایم کمی شک کرده مهم نیست که از دردهای این چندساله ام هیچ نمی داند سرم را که روی پاهایش می گذارم دلم آرام می شود دلداریم می دهد که ماه بعد حتما می شود و لابد پیش خودش فکر کرده ماه اول اقدامم بوده و هنوز فرصت هست ...........

هنوز هم دلم معجزه می خواهد بدترین لحظه های این روزهایم ساعت ده شب است دیگر تحمل درمانگاه و و درد پروژسترون ها را ندارم هر چهل و هشت ساعت بازهم آزمایش می دهم حالا دیگررگم به راحتی پیدا نمی شود و نمی دانم چه ارتباطی دارد این جواب آزمایش های نزولی و درد پروژسترون ها که روز به روز بیشتر می شود...............

یک هفته ای می گذردحالا دیگر عدد بتایم یک رقمی شده من دیگر مادر نیستم هشت سلولی ام نیامده می رود و یک دنیا شور و شوق و خوشبختی را با خودش می برد دیگر نیازی به پروژسترون ها نیست .................

 

پ ن : خدای مهربانم برای تمام ثانیه های مادرانه و پدرانه که نصیبمان کردی سپاس . ممنون که حواست  به ما هست .

پ ن: دوستانی که روزگار خیلی راحت تر از ما شیرینی روزهای مادرانه را نصیبتان کرده  قدر لحظه لجظه اش را بدانید. حواستان به بغض های در گلو مانده  وراز های به زبان نیاورده  اطرافتان هم باشد که  شما فقط به اراده ی خدایی مادرید که این روزها را برای آنها نخواسته.

پ ن :السلام علیک یا فاطمه الزهرا ، یا وجیهه عندالله اشفعی لنا عندالله

۹۴/۰۳/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
سحر قریب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی