معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

پرده هفتم

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ب.ظ

قرار می شود راس ساعت نه آمپول HCG را بزنم و پس فردا اول وقت بروم برای پانکچر .همان شب پدر و مادرم و خواهرهامی آیند خانه ی ما مهمانی ،هیچ کس از برنامه های ما خبر ندارد شام را سریع آماده می کنم  و خدا خدا می کنم تا نه بروند به محض رفتنشان ما هم آماده می شویم و می رویم درمانگاه .از ترس تاخیرقطار این دفعه بلیت اتوبوس می گیریم اما همان روز برف می بارد و جاده های کویر که سال هاست برف به خود ندیده بسته می شود دوباره با استرس بلیت قطار می گیریم .

شکمم از همان شب درد دارد حس می کنم  فولیکول هایم دارند یکی یکی می ترکند و من چه ذوقی می کنم از این درد و پیله هایی که در وجودم پروانه می شوند  و هی دست می گذارم روی شکمم و صلوات می فرستم.

خوشبختانه مشکلی پیش نمی آید و ما آفتاب نزده ابن سینا هستیم حتی کمی صبر می کنیم تا کارمند ها بیایند و کارشان را شروع کنند او می رود حسابداری و من کنار چند خانم دیگر روی صندلی ها می نشینم با خانم کناریم که سر صحبت باز می شود می فهمم که دو دختر دارد و برای تعیین جنسیت آمده برایم تعریف می کند که چندسال است دنبال پسر دارشدن است همه روش های طب سنتی ،رژیم درمانی و...را امتحان کرده ولی درآخر قرار است اینجا پسر دارش کنند.راستش نه آن موقع نه حالا این جور آدم ها برایم عجیب نبوده و نیستند نمی دانم انسان است دیگر دلش می خواهد همه چیز داشته باشد و حاضر است برای داشتن خیلی چیزها هزینه کند.

پرستار تختم را نشان می دهد برای اولین بار در عمرم آنژیوکت را توی رگم فرو می کنند این بار من لباس های آبی بامزه اتاق عمل را می پوشم وهمراه چند نفر دیگر که همگی برای پانکچر آمده اند می رویم اتاق عمل  تقریبا از همه شان سنم کمتر است و همین سن کم به اضافه ی تعداد فولیکول های توی سونو مطمئنم کرده که حتما تخمک های خوب زیادی دارم فقط نگران هایپر شدنم هستم  پرستار صدایم می کند در راه اتاق عمل باز سنم را می پرسد و من با افتخار می گویم .برای اولین بار در عمرم اتاق عمل را می بینم اما شور مادرانه احاطه ام کرده و من از هیچ چیز نمی ترسم روی تخت می خوابم پاهایم را می بندند دلم را می فرستم به صحن و سقاخانه امام رئوفم و یکباره به خوابی عمیق فرو می روم.

چشم هایم را که باز می کنم به شدت درد دارم چند دقیقه بعد می برندم  توی بخش  دردم زیاد شده اما خدا را شکر با یک مسکن  آرام می شوم هنوز نگران هایپر شدنم هستم که پرستار با دو سرم بزرگ وارد می شود و می گوید: سحر هایپر شدی ،یکباره به هم می ریزم بلافاصله می پرسم یعنی انتقالم عقب می افته ؟می گوید اگر به داروها خوب جواب دهی نه، کمی آرام می شوم هم اتاقی هایم یکی یکی مرخص می شوند اما من به خاطر سرم هایم فعلا مرخص نیستم همه دلخوشیم به تخمک های خوب و زیادی است که مرا به این روز انداخته اصلا مهم نیست که چه قدر درد بکشم و سرم ها چه به سرم بیاورند مهم تخمک هایی است که حتما خیلی زیاد بوده اند بیست تا بیست و پنج تا سی تا و یا شاید بیشتر........در همین فکر ها هستم که پرستارم می آید پرونده ام را باز می کند وبا تعجب می گوید: شما فقط سه تخمک داشتین و بقیه فولیکول ها پوچ بودند چیزی که معمولا در مواردی که سن بیمار به یائسگی نزدیک است پیش می آید.وبا این سن کم خیلی بعیداست.انگار یکباره درد تمام آمپول های زیر پوستی وعضلانی که در این مدت زده ام به اضافه دل دردها ی این چند روز و درد های بعد از عمل به توان هزار می رسد و به وجودم حمله می کند بعد ار مدت هابغض می کنم حال کسی را دارم که به امید رسیدن به آب با چند برابر توانش دویده اما یک دفعه به سراب برسد .اما خیلی سریع خودم را جمع می کنم پرستار دلداریم می دهد و من امیدوار به این که این که سه تا تخمک حتما هر سه جنین می شوند با رویای سه قلوهایم مرخص می شوم .

او هم جا خورده و ناراحت است  اما توی آسانسور به صورتم نگاه می کند و لبخند تلخی می زند، انگار بعد از مدت ها آب سردی ریخته باشند روی آتش دلش و من اما به او حق می دهم توی این چند سال آنقدر به خودم مغرور شده بودم که فکر می کردم غیر ممکن است کوچکترین مشکلی داشته باشم ، وخیلی وقت ها یادم می رفت که او هم در مشکلش نقشی نداشته و آنقدر که باید همدل نبودم .

عصر همان روز برمیگردیم قرار می شود صبح شنبه زنگ بزنیم و تعداد جنین ها و زمان انتقال را بپرسیم نگرانی ها یک لحظه رهایم نمی کنند اگر هیچ کدام جنین نشوند،اگر کیفیت جنین ها پایین باشد ،اگر توی سونو قبل از انتقال وضعیت رحمم مناسب نباشد واگر .اگر .اگر............

نمی فهمم صبح زود سرد زمستانی چه طور خودم را به امام زاده می رسانم غیر از من کسی آنجا نیست قسمشان می دهم و برای سلامتی بچه هایم که حتی هنوز نمی دانم چند تا هستند دعا می کنم این اولین بار است که مادرانه دعا می کنم و فقط خدا می داند که چه ذوقی دارم ،ختم یاسینم که تمام می شود با او تماس می گیرم :یکی از جنین ها تشکیل شده وکیفیت خوبی دارد، خدا را شکر می کنم و برای جنین یکی یکدانه ام دعا می خوانم هنوز هم  ته دلم به احتمال دو قلوی یکسان شدنش امیدوارم و ذوقش را می کنم..............

 

پ .ن اعتراف می کنم این شوک برای زندگیم لازم بود دنیا ملیون ها سال است که ادامه دارد خیلی ها آمده و رفته اند خیلی ها بچه دار شده اند ، کسانی هم که بی بچه از این دنیا رفته اند کم نبودند مهم این است که در این فرصت کوتاه عمر ساخته شویم  وسیله اش دست ما نیست دست کسی است که بهتر از خودمان ما را می شناسد.

پ.ن خدایا ممنون که حواست به ما وقصه ی زندگیمان هست

 

۹۴/۰۳/۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
سحر قریب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی