معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

در طول این سال ها و از وقتی که مشکلمان را فهمیده ایم ، هر بار که خانوم دکتر را دیده ام ، سوال تکراریش این بوده : ( مادرشوهرت آخر مشکل  پسرش را فهمید ؟ ) و هر بار جواب نه من بود و صورت پر از تعجب خانوم دکتر و نگاههایی که سعی می کرد یفهمد ولی نمی فهمید ؟ این بار اما جوابم بله بود ، الان چند ماهی  است که من دردهایم را برای مادرش گفته ام ، اما هنوز هم نمی فهمم کارم درست بوده یا نه ، گرچه گاهی  می مانم در صبوری این سال ها و درد بزرگی که اگر خدا تقدیر را اینگونه رقم نمی زد شاید حل می شد و هیچ وقت  خبرش به گوش کسی نمی رسید ، اما من کم اوردم ، تحمل پرس جوهاو نگاه هایی که بعد سقط منتظر بارداری دوباره ام بودند را نداشتم ، تحمل این همه درک نشدن ، این همه رنج کشیدن و دیده نشدن ، تحمل نگاه های پدر شوهرم موقع بازی با نوه هایش که همیشه یک چشمش به آن ها بود و یک نگاهش به من ،قربان صدقه هایی که آن قدر گاهی اغراق آمیز بود که به ذهنم می رسید از عمد باشد ، شاید دلش می خواهد با این کار عروس و پسر بی فکری را که بعد از گذشت چند سال از شروع زندگیشان هنوز هم بچه نمی خواهند را به فکر ، بیاندازد ، تحمل  رفتارهای مادرشوهرم با بچه های دخترش که  از همان روزهای بعد از عقد بنظرم می رسید بیش از حد لوس مانند است ،  را نداشتم ،کاش مادربزرگ ها بفهمند که نوه هایشان  هر چه که باشند برای خودشان  عزیزند ، و دیگران به هزار و یک علت ممکن است حوصله  این ذوق کردن ها را نداشته باشند کاش بفهمند که نوه هایشان در بهترین حالت  برای بقیه فقط و وفقط یک بچه معمولیند و.............

من درد هایم را گفتم ، اصلا آنقدر رنجم در این سال ها دیده نشده بود که دلم می خواست این حرف های ممنوعه را برای تنها کسی که می شد گفت فریاد کنم  ، دلم می خواست بفهمند همه آن روزهایی که لبخند به لب داشتم ، همه آن روزهایی که مجبور بودم ذوق نوه هایشان را بکنم ، همه آن روز هایی که خبر بارداری  عروس و دخترشان را اول به من می دادند ، بر من چه گذشته است دلم می خواست بفهمند همه کنایه ها و حرف های معنادارشان به همسرم چه آتشی بر جانش انداخته است .و...............


عجیب است خیلی خیلی عجیب است ، دردی به بزرگی آرزوهای مادرانه برای فرزندی که نمی دانی خواهی داشت یا نه ، اما عجیب تر آن است که این درد را کسی نمی فهمد ، حساب آن هایی  که در دوستیشان شک داریم جدا ، حتی آن ها که شک نداریم  دوستمان دارند هم نمک روی  زخم اند ،  وجالب تر این که حتی نزدیکانمان هم  ترجیح می دهند به ما ودرد ما فکر نکنند ، ترجیح می دهند فراموش کنند،و شاید خواسته بزرگشان این است که ما هم فراموش کنیم . بی قراری ها ودرد و دل های ما آزارشان می دهد ، از نظر آن ها خدا برای ما صلاح نمی داند و ما باید راضی باشیم ، راضی باشیم و حرف نزنیم ، راضی باشیم و دلمان نگیرد ، راضی باشیم و حتی بچه ها و نوه های آن ها را به جای بچه نداشته مان دوست بداریم ، راضی باشیم و بنشینیم  پای شیرین کاری های نو ه های  آن ها ، آن ها هی از ته دل قربان صدقه نوه هایشان بروند و ما اصلا به شاید هیچ وقت مادربزرگ نشدنمان فکر نکنیم ، انگار گوش ها برای شنیدن درد های ما کر می شود ،تا جایی که کم کم خودمان هم  به این نتیجه می رسیم که درد و دل نکردن بهترین کار ممکن است .

من این روزها باید به خیلی چیز ها راضی باشم ، راضی باشم به مادر نبودن ، راضی باشم به خانه نشینی ،  بعد از بیش ازهجده سال تلاش و پشتکار و علاقه فراوان به تحصیل و مخصوصا رشته تحصیلیم ، راضی باشم به زندگی ای که مخارج سنگین درمان و ....در این سال ها کمرش را به شدت خم کرده و چیزی نمانده به نقطه ی صفر برسد ، راضی باشم که هر روز خبر به دنیا آمدن بچه های دوم  هم سن و سال هایم را می شنوم و کوچکتر هایم که یکی یکی دارند مادر می شوند ، راضی باشم به لحظه هایی که در کوچه و خیابان و بازار و مسجد و ..... منی که همیشه عاشق  رفت و آمد  و ارتباط با مردم بودم  حالا باید از دوستان و همکلاسان قدیمی ام هم خود را بپوشانم ، راضی باشم که  جواب  تلفن های دوستان قدیمی ام را یک درمیان بدهم و یا پیام هایشان را بی پاسخ بگذارم  ، راضی باشم به

چهره خسته ی مردی که شک ندارم می تواند بهترین بابای دنیا باشد اما ........،،راضی باشم به این که چهار سال است یک طبقه یخچالمان همیشه پر از دارو و آمپول است و یک روز درمیان باید  به مردی که دوستش دارم آمپول برنم  کاری که هیچ گاه گمان نمی کردم از پسش بربیایم اما مدت هاست  برنامه عادی زندگیمان شده است ،  راضی باشم به سکوتی که چندین سال است خانه آرزوهایم را پر کرده است ، به فیلم عروسیمان که چیزی به هفت ساله شدنش نمانده اما خیلی وقت است  دیگر دوست ندارم نگاهش کنم ،کودکانی که شب عروسی دور و ورم بودند حالا همه نوجوان شده اند ، مجرد ها هم مامان و بابا شده اند ،مادربزرگم که همیشه می گفت :بچه تو با همه نوه هایم فرق می کند ، عجله داشت زودتر بچه دار شوم تا نوه سیدش را یبیند، حالا سه سالی می شود که دیگر در بین ما نیست ، خواهر کوچکترم  که  آن موقع ها  هنوز دبیرستانی بود حالا مادرشده است ، تازه عروس های آن روزها  امروز ، دغدغه شان انتخاب مدرسه و مهد و کودک فرزندانشان است و.....

 آری ،  من باید به این زندگی که سال هاست انگار عقربه ساعتهایش تکان نمی خورند ، راضی باشم وهستم ، درست است که گاهی دلم بهانه می گیرد ، درست است که گاهی ساعت ها می نشینم و دنبال مقصر می گردم  و هر کسی که فکر می کنم کوچکترین نقشی داشته را در دلم سرزنش می کنم ، گاهی خسته می شوم و حتی شده آرزو کنم که شب بخوابم و دیگر ......... اما با همه این ها باز هم روزها  و لحظه های خوشمان کم نیستند ،همین که هنوز هم بعد هفت سال و با وجود همه مشکلات  فقط یه نگاه پر محبت او آرامم می کند ، همین که  حرف های هم را می فهمیم و هر دو برای رسیدن به هدف دلمان یکرنگ و یک صداست بی شک از لطف خدای بی همتاست ،آرام بودن در طوفان معجزه ای است که شاید هر روز نه ولی زیاد حسش می کنم خدا را شکر


پی نوشت یک : صدای پای بهار می آید ، کاش یشود میان این خانه تکانی های آخر سال همه اگر ها و ای کاش ها را به دست باد سپرد

پی نوشت دو : دلی می خواهم دریایی به وسعت رضایت از آنچه دوست پسندد

پی نوشت سه : شرمنده بابت تاخیر و طولانی شدن مطلب

مثل همیشه التماس دعا یاحق



سحر قریب
۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ نظر