روی تخت اورژانس زیر سرمی که با قوی ترین مسکن ها و داروهای معده پر شده است دراز کشیده ام اما مگر درد لحظه ای رهایم می کند؟ آنقدر شدید است که اصلا نمی توانم روی تخت آرام بگیرم ، هی بلند می شود خودم را جمع می کنم ،حمله درد وحشتناک است ، از درد به خودم می پیچم طوری که چند بارسرم از دستم کنده می شود و خون فوران می کند چند بار رگم را عوض می کنند سرم دارد کم کم تمام می شود، و من هنوز هم از درد ناله می کنم ،وسط این حمله وحشتناک درد برای لحظه ای به این فکر می کنم که اگر دردم جدی باشد ، اگر هیچ گاه نتوانم مادر شوم؟ نه خدای من امکان ندارد، یادم می آید که چه قدر این چهل روز آرزوی مرگ کرده ام ، همان جا پشیمان می شوم وتوبه می کنم خدایا بنده ضعیف ات را ببخش (ارحم عبدک الضعیف) .
سرم که تمام می شود کمی حالم بهتر است اما این حال خوب ماندگار نیست و همین که به خانه می رسم باز هم همان درد وحشتناک سراغم می آید ، تا صبح نمی توانم بخوابم فقط روی شکمم خم می شوم و را ه می روم تا درد را کمی کمتر حس کنم ،صبح دوباره اورژانس دوباره داروهای معده و مسکن بازهم برای یکی دو ساعت حالم رابهتر می کند و دوباره باز هم حمله درد.
این درد وحشتناک مقاوم به درمان نمی تواند از معده باشد ، این را دکتر بعد ازمراجعات مکررم به اورژانس می گوید و این می شود که در یکی از شب های سرد زمستانی دقیقا توی همان بیمارستان که چهل روز بیش بدترین اتفاق عمرم را تجربه کرده بودم بستری می شوم این بار در بخش جراحی.
حالا دردم آنقدر شدید است که انگار یک میله آهنی داغ داغ را در معده ام فرو کرده باشند تا صبح چند بار پرستار را صدا می کنم و هربار با تزریق قوی ترین داروهای مسکن دو سه ساعتی میخوابم و باز هم با حمله وحشتناک درد بیدار می شوم و باز هم مسکن .
همه چیز در همان فضا اتفاق می افتد، دستگاه سونوگرافی که چهل روز پیش برای اولین بار جای خالی دخترم را نشان داده بود حالا التهاب کبد و سنگ کیسه صفرا نشان می دهد و دکتر درمانم را با ترزیق سرم و آنتی بیوتیک شروع می کند و پیسنهاد می دهد دو روزی را در بخش بستری بمانم.
حمله های وحشتناک درد کم تر و کم تر می شوند حالا همین که سرمم تمام می شود و آزادی عمل پیدا می کنم خودم را دقیقا رو به روی اتاق زایمان می بینم. همین طور می ایستم و نگاه می کنم بی آن که هدفی داشته باشم ، روی صندلی های دم در همراهان نشسته اند اکثرشان ساک های رنگ و وارنگ نوزادی با خودشان اورده اند، خدای من چه قدر آرزوها داشتم من باید این روزها دغدغه رنگ و مارک وسایل فرشته ام را داشتم اینجا چه می کنم؟ هر بار پرستار از اتاق بیرون میاد وخبر به دنیا آمدن نوزادی را می دهد و لباس های نوزاد را تحویل می گیرد ، اکثر همراه ها با شنیدن خبر به دنیا آمدن نورسیده از شوق برمی خیزند و بقیه بهشان تبریک می گویند ، دلم می رود به همان شب آن شب او پشت در این اتاق که اتفاقا خیلی هم شلوغ بود چه کشیده ا؟ آن شب دلگیر برای او شاید به اندازه من سخت بوده شاید هم بیشتر؟اشوق و ذوق هایش برای آمدن دخترمان و باباشدن که یادم می آید حال آن شبش را اصلا نمی توانم تصور کنم ..............
تا به خودم می آیم ، نیم ساعتی است همان جا ایستاده ام و همه دارند با تعجب نگاهم می کنند چند نفری دلیل ایستادنم را می پرسند من اما حرفی نمی زنم سرم را پایین می اندازم و بر می گردم .و چند ساعت بعد دوباره همان جا هستم وقتی بیماران و همراهانشان احتمالا عوض شده اند. دوباره همان صحنه ها که برای من حالا حسرت بارترین صحنه های دنیا هستند.
عزیز دل مادر دلم هوایت را کرده این بیمارستان غمزده بوی تو را می دهد مرا ببخش اگر مادرخوبی نبودم اگر نتوانستم خوب بدرقه ات کنم اگر آن قد ضعیف بودم که حتی جرات نکردم درست نگاهت کنم اگر هیچ گاه نخواستم بغلت کنم ، داغ تو حسرت خیلی چیزها را به دلم گذاشت مراببخش که مادر خوبی نبودم .......................
فقط خدا می داند تنها چیزی که در آن روزها می توانست حالم را خوب کند همین دردهای وحشتناک و بستری شدن در همان بیمارستان بود همان جا توی همان فضا و میان اشک هایم ،پشت در اتاق زایمان رفتن فرشته ام را پذیرفتم ، باور کردم که دیگر ندارمش و با شمردن هفته های بارداری دیگر هیچ اتفاقی برای من نمی افتد ، باور کردم که بهار پیش رو بهار مادرشدنم نیست و من باید خودم را به سال های پیش برگردانم همان سال هایی که شوق و ذوق های مادرانه ام را زیر خروارها روزمرگی می پوشاندم و ذوق زندگی دونفره مان را می کردم ،اما با این تفاوت یزرگ که حالا من و او در دنیایی که همه چیز جاودانه است مامان و بابای یکی از فرشته های خدا هستیم ،خدایا شکرت .
از بیمارستان که مرخص می شوم دلم آرام شده است حالا می فهمم این که شب ها راحت می خوابم چه نعمت بزرگی است حالا خدا را برای لحظه به لحظه ای که دردی ندارم شکر می کنم ، حالا خدارا شکر می کنم که مشکلم جدی نبوده و اگر خدا اراده کند می توانم دوباره مادر باشم ....خداراشکر
دوباره باید همه چیز را از اول شروع کنیم گام اول را او بر می دارد و همان روزها می رود پیش اورولوژیست ، دکتری که وقتی به او گفتیم تهران بیوپسی انجام دادیم و مثبت بوده و با همان وارد سیکل شده ایم شاید هیچ گاه حرفمان را باور نکرد لااقل حالات چهره اش که بارها این را نشان داده بود حالا هم با حالتی که نمی خواست ناامیدمان کند پیشنهاد داد آمپول ها را ادامه دهیم و چهار ماه بعد بیاییم ،توکل به خدا ان شاالله که مثبت می شود.
فرشته مان دوباره دور و دست نایافتنی می شود و ما دوباره باید همه احساسات مادرانه و پدرانه را ته صندوقچه دلمان پنهان کنیم ،اما این بارکارمان خیلی خیلی سخت تر است برگه ها و عکس های سونوگرافی حاملگی ، آزمایش های غربالگری ،لباس های بارداری ، حتی بادام و پسته ای که برای غذاهای مقوی بعد زایمان تهیه کرده بودیم این ها را چه کنیم ؟ این ها را کجا پنهان کنیم ؟
اما وسط این روزهای به معنای واقعی دردناک خدای مهربان باز هم حواسش به ما هست طوری که منی که فکر می کردم با رفتن فرشته ام زنده نمی مانم ،روز به روز حالم بهتر می شود ، باید جسم و روحم را برای دوباره مادر شدن آماده کنم این است که دست به کار می شوم و در اولین اقدام ده کیلو اضافه وزن دوران بارداریم را کم می کنم روز به روز که بدنم عادی تر می شود انگار که یک قدم به مادر شدن نزدیک تر بشوم دلم هم آرام تر می شود.
حالا همه زن های فامیل هم یکی یکی دارند حامله می شوند بعضی ها حتی بچه سوم و چهارمشان است ،نگاه هایم به دختر جاریم که کمتر از یکسال از دخترم بزرگتر می شد را فقط خدا می فهمد.......
پی نوشت 1 : خدای مهربانم این روزها میهمان توام ،منتظر باران رحمت و مغفرت.
پی نوشت 2: درد وحشتناک و التهاب کبد نتیجه همسفری چهار ماهه ام با پروژسترون ها بود،خدایا شکرت
پی نوشت 3 : گاهی درد بزرگ ترین و آرامبخش ترین نعمت خداست .