پرده بیست ویکم
اذان ظهر را گفته اند با احتیاط سوار ماشین پدر می شوم ،حالم خوب خوب است هنوز جنسیت دردانه مان را به مادرم نگفته ام اما باز هم همه حرف هایمان وحول محور مهمان تو راهیمان است ،می نشینیم برنامه ریزی می کنیم برای خرید وسایلش ، پتوی نوزادی که خواهرم مشغول بافتنش بود کم کم دارد تمام می شود ، حتی مادرم پارچه سوغات مکه ی دوستی را به من می دهد که بدوزم و در مهمانی های بعد زایمانم بپوشم .
ناهار را باهم می خوریم ، روی تخت کنار خواهرم دراز کشیده ام و مثل همیشه به ترک دیوار هم می خندیم ،کم کم حس می کنم حالم خوب نیست نمی فهمم چرا؟اصلا نمی فهمم کجایم خوب نیست ؟ فقط حس می کنم دارم یک طوری می شوم یک طور عجیب و غریب ..............
کمی دراز می کشم چنددانه خرما می خورم شاید بدنم ضعیف شده ،بعدترش ربطش می دهم به مزاج غذاها ، چایی نبات هم می خورم ، کمی هم حالم بهتر می شود ، ناگهان حس می کنم کمرم کمی درد می کند ، یادم می آید توی کتاب های مسائل دوران بارداری خوانده بودم که کمر درد شکایت شایع زنان در هفته 21 بارداری است ، پس چیز نگران کننده ای نیست، نیم ساعتی می گذرد کمر دردم بهتر شده حتما چایی نبات دوای دردم بوده اما نه انگار بازهم درد دارم ، دردش اما قابل تحمل است طوری که به غیر از مادرم کسی در خانه متوجه نمی شود ، به دکترم هم زنگ می زنم می گوید این دردها خیلی غیرعادی نیست یک قرص استامینفون بخور و استراحت کن ، فردای همان روز نوبت ویزیت ماهیانه ام هست ، خوب است بگویم کمر دردم را هم بررسی کند.
صدای اذان مغرب بلند شده که او وارد می شود ،شاید بد نباشد که خودرا به دکتری نشان دهم ، دکتر خودم که امروز در دسترس نیست ببرویم بیمارستان بهتر است آنجا حتما پزشک هم دارند، سوار ماشین می شوم حالا دیگر از درد هیچ چیز نمی فهمم ، حمله درد که شروع می شود بین خودم و مرگ فاصله ای حس نمی کنم ، آنقدر شدید است که در آن لحظه اصلا اسمم هم یادم نمی آید چه برسد به این که من حالا باردارم و..............
این حمله ها اما ماندگار نیستند و درست وقتی که می خواهم در ماشین را باز کنم و خودم را به خیابان بیندازم به ناگاه قطع می شوند جوری که اصلا نمی فهمم برای چه داریم می رویم بیمارستان؟ من که مشکلی ندارم ؟آنقدر عادی هستم که حتی با تلفن هم صحبت می کنم ، اما نه تمام نشده اند دوباره حمله می کنند این بار شدیدتر خدایا کاش می مردم ،به تنها چیزی که فکر نمی کنم این است که بچه آسیب دیده باشد ، حمله های درد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شوند توی بیماریستان همین که روی تخت می خوابم مامای اتاق زایمان معاینه ام می کند و با خونسردی خاصی می گوید دهانه رحم اش کاملا باز است بچه دارد به دنیا می آید.ببریدش روی تخت زایمان همان جا فریاد می زنم م هنوز وقت زایمانم نیست و آن ها تازه می فهمند که .................
حالا دیگر از درد فریاد می زنم ،حمله وحشتناک درد نمی گذارد به هیچ چیز فکر کنم ، فقط التماس می کنم ، نمی گذارم آنژیوکت را توی دستم فرو کنند ،ظرف سرم را پرت می کنم نه نه حالا وقتش نیست من خودم را برای دردهای وحشتناک تر هم آماده کرده بودم اما نه حالا حدود چهار ماه دیگر. حالا خانم دکتر هم خود را رسانده است قسمش می دهم کاری کند اما اوهم سرش را به علامت تاسف تکان می دهد. ناگهان پاهایم داغ داغ می شود و دردم فروکش می کند می دانم که این یعنی پاره شدن کیسه آب .یعنی پایان ماجرا، یعنی حسرتی که انگار باید بماند باماو همان لحظه حس می کنم جان از بدنم رفت همه امیدم در ثانیه ای ناامید شد ،و من تسلیم روی تخت می افتم حالا بیایید همه بدنم را سوراخ کنید دیگر چه فرقی می کند و درست همان لحظه که دیگر دلیلی برای زنده بودن نمی یابم انگار کسی درگوشم روضه سقای دشت کربلا را می خواند امید ناامیدشده ابالفضل العباس را زیاد شنیده بودم اما این بار حسش کردم . این بار فهمیدمش گرچه بازهم دردما کجا و در آن ها کجا.
آن شب می شود بدترین شب عمرم شبی که غرق در خون تکه ای از وجودم را بدرقه می کنم ، فرشته ای که نقطه پایان همه سختی ها و حسرت های چندین ساله ام بود فرشته ای که حاضر بودم نباشم اما بماند و برای همیشه مرد زندگیم را بابا کند فرشته ای که روز تولدش را بارها در رویاهایم به تصویر کشیده بودم و قرار بود بهار پیش رو را بهترین بهار عمرم کند حالا میان تیره ترین و دلگیرترین شب پاییزی عمرم پر می کشد و داغش را تا ابد بر دلم می گذارد.آنقدر از درد فریاد کشیده ام که گلویم می سوزد ، زیر لب زمزمه می کنم رضا برضایک و تسلیما لامرک و باز هم آرزوی قدیمی دوقلو داشتن ، خدایا مگر نمی گویند لحظه زایمان دعا می گیرد ، نخواستی دخترم بماند تسلیمم اما من عقب نمی کشم ، درگاه تو جای کم خواستن نیست ، خدایا من هنوز هم روی حرفم هستم ...........
می برندم توی بخش تک و تنها به خواست خودم همه رفته اندخانه مادرم ،پدرم و او ، تختم را نشانم می دهند ، صدای گریه نوزاد می آید هر چهار هم اتاقی تازه زایمان کرده اند ، بعضی هایشان حتی دونفر همراه دارند مادربزرگ ها دارند شیر دادن را به مادرهای تازه کار یاد می دهند،همینطور بغل کردن و بادگلو گرفتن را ،همه پر از شوقند ،جمله کلیشه ای قدم نورسیده مبارک و بچه شبیه کیست ؟مرتب شنیده می شود با این که شب از نیمه گذشته و اذان صبح نزدیک است اما قصد خاموش کردن چراغ را ندارند باباها و پدر بزرگ ها مرتب تلفنی حال نوزاد تازه به دنیا آمده را می پرسند و من آنجا دقیقا حال دانش آموزی را دارم که توی امتحانی که همه قبول شده اند رد شده است ، گلویم بسته شده است چند نفر از جمله پرستار بخش سراغ بچه ام را می گیرند و من مجبورم دشوارترین جمله ای را که یک مادر در زندگی می تواند به زبان جاری کند را بگویم :بچه ام زنده نماند، بچه ام مرد را نمی توانم بگویم .حتی دیگر گریه هم نمی کنم فقط بهت زده به پنجره نگاه می کنم خدای من این شب چرا صبح نمی شود.؟؟؟؟؟؟؟؟.................
ثانیه به ثانیه آن شب برایم مثل سال می گذرد بی آن که حتی لحظه ای چشم هایم را ببندم چندبارمحکم توی صورتم می زنم شاید خواب باشد اما نه حقیقت است آفتاب که طلوع کند من دیگر مادر نیستم .
من که تا دیروز اگر فقط قطره ای شبیه خون می دیدم دنیا را به هم می ریختم حالا دریای خون می بینم خدایا چرا من زنده ام ؟چرا نمی میرم ؟این همه درد درتوانم نیست در این فکرها هستم که صدای یک شعر کودکانه توجه ام را جلب می کند بله برای خانم های تازه زایمان کرده در اتاق فیلم ویدیوئی مراقبت از نوزاد گذاشته اند خدایا کاش گوش هایم کر می شدند کاش چشم هایم نمی دیدند........
خانم پرستار می آید و مراحل شیر دهی را آموزش می دهد و مثل همه سراغ بچه ام را می گیرد..........
برای همه من زنی هستم که بچه پنج ماهه اش را سقط کرده است اما هیچ کس حتی مادرم نمی داند برای داشتنش چه ها کشیده ام کسی نمی داند همه سرمایه مادی و معنوی زندگیمان را برایش داده ایم کسی نمی داند ممکن است این دفعه دیگر حتی در بیضه هم اسپرم نباشد شاید دیگر شانسی نداشته باشیم چه کسی می داند که برای داشتنش هم من و هم او طعم اتاق عمل و بی هوشی کشیده ایم این است که هیچ کس مارا نمی فهمد همه می گویند خوشحال باش که حامله می شوی نازاهای دور و برت را ببین ،اگر با روش های آزمایشگاهی باردار شده بودی سخت بود حالا که چیزی نشده شش ماه دیگر مثل خیلی های دیگر دوباره از اول شروع می کنی و کسی نمی داند اگر قرار بر نازایی و ناباروری بود ما از همه زوج های نازا نازاتر بودیم دخترمان فقط معجزه خدا بود یعنی دوباره لیاقت معجزه را داریم؟؟؟؟؟
نمی دانم و نخواستم بدانم آن شب بر او چه گذشت ،تک و تنها توی خانه ای که گوشه به گوشه اش خاطره روزهای خوش بارداری است،در حالی که حتی کسی نبود که دلداریش دهد ،با آن شب کشدار چگونه کنار آمد را نمی دانم اما اولین بار که دیدمش توی صورتم لبخند شیرینی زدو جوری که کسی نفهمد گفت :ناراحت نباش دوباره شروع می کنیم همه چیز را از اول.و این بهترین دوای درد من بود بهترین مرهم دل شکسته ام..............................
پی نوشت 1 ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود...............
پی نوشت 2 خدایا ممنون که اجازه دادی مادری کنم
پی نوشت3 : در آستانه شروع دوباره ایم ، بیش از همیشه التماس دعا