معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

پرده نوزدهم

يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ

روی تخت دراز کشیده ام او رو به روی من ایستاده و چشم های نگرانش را به صفحه مانیتور دوخته است تصویر  در دید من نیست و من جواب همه سوال هایم را در نگاه او جستجو می کنم ، آقای دکتر با آرامش کارش را انجام می دهد و این سکوتش بیش از هر چیز نگرانمان می کند ،، نکند مشکلی باشد ؟ نکند برای دلبندمان اتفاقی افتاده باشد ؟ در همین فکر ها هستیم که ناگهان اسپیکر را روشن می کند خدا من این صدای قلبش است انگار چند اسب با هم در حال دویدن باشند ، یعنی این صدا از درون من می آید ؟؟ناخودآگاه لبخند می زنم از عمق وجودم خوشبختی را حس می کنم . آقای دکتر اطمینان می دهد که همه چیز خوب است بعد کمی مکث می کند و می گوید فقط جفت پایین است که در این سن حاملگی اصلا نگران کننده نیست اما توصیه می کنم بیشتر مراقب باشید.جنسیت دردانه شش سانتی ما هنوز مشخص نیست.

از مطب بیرون می آییم ،حالا چه قدر بیشتر دوستش داریم ،اولین عکس هایش را نگاه می کنیم ،یادم می آید دو سه سال پیش که به واسطه شغلم  گزارش های سونو گرافی زنان حامله را می دیدم چه حسرتی می خوردم همیشه با خودم می گفتم یعنی می شود یک روز بالای این برگه ها اسم من نوشته شده باشد و بعدش:جنین زنده با نمایش...............دیده شد.................

 این بار واقعیت است این برگه سونو گرافی به اسم خود خود من است و این عکس های مبهم همان جنین چند سلولی ماست  که روز به روز دارد بزرگ تر و کامل تر می شود.

همین حرف دکتر که بیشتر مراقب باشید کافی است تا برنامه هایمان را به کل عوض کنیم ،از فردای آن روز ازکارم انصراف می دهم ،همه مهمانی ها و عروسی های پیش رو را با بهانه های مختلف نمی روم،آشپز خانه مان هم نیمه تعطیل می شود و بیشتر مهمان مادر ها هستیم ، و تازه بعد از پنج سال می فهمم چه شوهر کدبانویی داشتم و اصلا نمی دانستم ، با وجود خستگی و کمبود وقتی که همیشه دارد خانه را طوری تمیز و مرتب می کند که باورم نمی شود کار یک مرد باشد آن هم کسی که در این چند سال اصلا خانه داریش را رو نکرده بود!!!!!!!بعضی روزها مادرم از صبح زود می آید و تا شب کارهایم را انجام می دهد و ناهار و شام را هم باهم می خوریم ، عزیز دل مادر، هنوز نیامده چه قدر زندگیمان را قشنگ تر کرده ای ، چه قدر دلمان خوش تر است این روزها ، زندگیمان چه رونقی گرفته ، خانه مان چه روشن تر شده ، پیش خودم فکر می کنم وقتی بیایی چه میشود؟؟؟؟؟؟همه حسرت های این سال هایم با آمدن تو جایش را به زیباترین شیرینی دنیا می دهد ، تازه حالا دارم می فهمم همه غر غر کردن هاو بهانه گیری هایم در طول این سال ها همه از نبود تو بوده است با تو من خوشبخت ترین زن عالمم حتی ذره ای شک ندارم خدا یا  یعنی خوشبخت تر از من هم در دنیا هست ؟؟؟؟؟!!!!!گمان نمی کنم..

خیلی زودتر از آن که در کتاب ها خوانده بودم  ، حس می کنم چیزی در وجودم جا به جا می شود ،مخصوصا وقتی عطسه می کنم رقص ماهی گونه اش را در شکم به خوبی حس می کنم ، شب ها که برایش قرآن می خوانم تکان هایش هم بیشتر می شود ، حالا می نشینیم و با مادرم از روزهای مادرانه حرف می زنیم از تجربیات مشترک همه مادرها که فقط مادرها می فهمند تازه متوجه می شوم  که مادرم هم چه قدر منتظر این روزها بوده روزهایی که از خاطرات بارداری و زایمان هایش برای دخترکش که که حالا یک مادر تازه کار است بگوید از تجربیاتی که فقط مادرها می توانند به دخترها بگویند . خدایا شکرت که اجازه دادی مادری را تجربه کنم.

شلوارم همان یکی دو ماه اول برایم تنگ می شود و من به یکی از آرزوهای دست نیافتنی این سال هایم که خرید شلوار حاملگی بود می رسم ، آن قدر دوستش دارم که  حاضر نیستم با گران ترین و زیباترین لباس های دنیا هم عوضش کنم ، این شلوار نسبتا بدقواره از نظر من شیک ترین لباسی است که تا کنون پوشیده ام .وهر بار با پوشیدنش چنان ذوق می کنم که انگار دخترک سه ساله ای هستم  که لباس عروس و کفش پاشنه بلند پوشیده به همان اندازه سر خوش و به همان اندازه سرشار از سرزندگی .

بالاخره بعد از چهار ماه کامل پروژسترون ها رهایم می کنند در حالی که جایشان به شدت ورم کرده  و کاملا کبود شده است  اما چه اهمیتی دارد مهم این است که شکمم روز به روز برآمده تر می شود ، مهم این است که روز به روز تکان هایش را بیشتر حس می کنم، مهم این است  که ازچهار ماهگی هر ماه توی مطب خانم  دکتر می توانم  صدای دلنشین قلبش رابشنوم و مهم این است که روز به روز عاشق تر می شوم ......

نگرانی هایم هم مادرانه شده اند یادم می آید که قبل تر ها چه قدر این نگرانی ها برایم عجیب بودند، خیلی چیز ها را به ادا و اصول تعبیر می کردم ،رفتارها و احساسات و نگرانی ها ی مادرانه برایم قابل درک نبودند طوری که مثلا فکر می کردم من اگر حامله شوم، همه کار می کنم ، همه جا می روم ، همه چیز می خورم و .....اما حالا که به خودم نگاه می کنم من از همه آن ها که بهشان ایراد می گرفتم حساس تر و دلواپس ترم .

بیشترین سرگرمی ام این روزها تلویزیون است مشتری پر وپاقرص برنامه های مادرانه هستم چه فرقی می کند راجع به مسائل دوران بارداری باشد یا راجع به تغذیه و مراقبت از نوزاد ، یک وقت هایی هم شبکه بازار سیسمونی ها و مراکز فروششان را معرفی می کند و من به سان تشنه ای که دنبال آب می گردد همه این برنامه ها را دنبال می کنم ، آن هم منی که هیچ وقت پی گیر برنامه های تلویزیون نبودم!!!!

کم کم محرم هم از راه می رسد..........

 پی نوشت 1: بعضی وقت ها نوشتن از بهترین روزها و بهترین خاطرات زندگی سخت ترین و دردناک ترین کار دنیاست خدا کمکمان کند

پی نوشت 2:حتی اگر سال ها منتظر روزهای مادرانه باشی ، تا مادر نشوی ،مادرت  را نمی فهمی ، این راز را میان بی قراری های روزهای مادرانه ام یافتم .

پی نوشت 3 :ماه رجب به نیمه رسید ،خدایا نکند دستمان هنوز هم خالی باشد...........

دوستان همراهم ممنون که به یادم بودین خدا رو شکر که به لطف دعاهای شما این روزها روزنه امیدی داریم  ، خدایا کمک کن آخر همه قصه ها ختم به خیر بشه...........

التماس دعا

۹۴/۰۳/۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
سحر قریب

نظرات  (۴)

۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۶ ✿✿ یاشل ✿✿
سلام.خوبی؟مبارکه وبت
ببخش دیر جواب دادم.جوابتو تو نظر قبلیت نوشتم .
نتم دیروز قطع بود
ببین درست شد یا نه.اگه نه بازم بپرس
۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۵ ✿✿ یاشل ✿✿
میرید قسمت تنظیمات -مشخصات اولیه-قسمت تصویر کلیک میکنید و انتخاب میکنید.
خداروشکر که وبلاگت درست شد
بهت عادت کردم همدرد همیم 😊
پاسخ:
منم طاقت دوریتون رو نداشتم البته مونده تا به این جا عادت کنیم ولی خوب  همین که دوستام پیدام کنن خیلی خوبه
سلام سحر جون مبارکه عزیزم
اعیاد شعبانیه بر شما مبارک
نمیدونی اون اوایل که نمیدونستم مشکل از بلاگفا هستش چقدر نگرانت شده بودم، ولی بعد از طریق سوری جون متوجه شدم که مشکل چیه، خدا رو شکر که آمدی انشالله همه چیز همون طور که می خواستی پیش رفته باشه، و خواهشا تند تند برامون پست بذار تا به حال برسیم و جبران این مدت بشه عزیزم
پاسخ:

       سلام عزیزم نمی دونی چه قدر خوشحال می شم که دوستای قدیمیم رو پیدا می کنم  ان شاالله سعی می کنم تندتربنویسم اما داستان به جاهایی رسیده که نوشتنش خیلی سخته

ممنون که همراهم هستی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی