معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

پرده بیست و سوم

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ق.ظ

روی تخت اورژانس زیر سرمی که با قوی ترین مسکن ها و داروهای معده پر شده است دراز کشیده ام اما مگر درد لحظه ای  رهایم می کند؟ آنقدر شدید است که اصلا نمی توانم روی تخت آرام بگیرم ، هی بلند می شود خودم را جمع می کنم ،حمله درد وحشتناک است ، از درد به خودم می پیچم طوری که چند بارسرم از دستم کنده می شود و خون فوران می کند چند بار رگم را عوض می کنند سرم دارد کم کم تمام می شود، و من هنوز هم از درد ناله می کنم ،وسط این حمله وحشتناک درد برای لحظه ای به این فکر می کنم که اگر دردم جدی باشد ، اگر هیچ گاه نتوانم مادر شوم؟ نه خدای من امکان ندارد، یادم می آید که چه قدر این چهل روز آرزوی مرگ کرده ام ، همان جا  پشیمان می شوم وتوبه می کنم خدایا بنده ضعیف ات را ببخش (ارحم عبدک الضعیف) .

سرم که تمام می شود کمی حالم بهتر است اما این حال خوب ماندگار نیست و همین که به خانه می رسم باز هم همان درد وحشتناک سراغم می آید ، تا صبح نمی توانم بخوابم فقط روی شکمم خم می شوم و را ه می روم تا درد را کمی کمتر حس کنم ،صبح دوباره اورژانس دوباره داروهای معده و مسکن بازهم برای یکی دو ساعت حالم رابهتر می کند و دوباره باز هم حمله درد.

این درد وحشتناک مقاوم به درمان نمی تواند از معده باشد ، این را دکتر بعد ازمراجعات مکررم به اورژانس می گوید و این می شود که در یکی از شب های سرد زمستانی دقیقا توی همان بیمارستان که چهل روز بیش بدترین اتفاق عمرم را تجربه کرده بودم بستری می شوم این بار در بخش جراحی.

حالا دردم آنقدر شدید است که انگار یک میله آهنی داغ داغ را در معده ام فرو کرده باشند تا صبح چند بار پرستار را صدا می کنم و هربار با تزریق قوی ترین داروهای مسکن دو سه ساعتی میخوابم و باز هم با حمله وحشتناک درد بیدار می شوم و باز هم مسکن .

همه چیز در همان فضا اتفاق می افتد، دستگاه سونوگرافی که چهل روز پیش برای اولین بار جای خالی دخترم را نشان داده بود حالا التهاب کبد و سنگ کیسه صفرا نشان می دهد و دکتر درمانم را با ترزیق سرم و آنتی بیوتیک شروع می کند و پیسنهاد می دهد دو روزی را در بخش بستری بمانم.

حمله های وحشتناک درد کم تر و کم تر می شوند حالا همین که سرمم تمام می شود و آزادی عمل پیدا می کنم خودم را دقیقا رو به روی اتاق زایمان می بینم. همین طور می ایستم و نگاه می کنم بی آن که هدفی داشته  باشم ، روی صندلی های دم در همراهان نشسته اند اکثرشان  ساک های رنگ و وارنگ نوزادی با خودشان اورده اند، خدای من چه قدر آرزوها داشتم من باید این روزها دغدغه رنگ و مارک وسایل  فرشته ام را داشتم اینجا چه می کنم؟ هر بار پرستار از اتاق بیرون میاد وخبر به دنیا آمدن نوزادی را می دهد و لباس های نوزاد را تحویل می گیرد ، اکثر همراه ها با شنیدن خبر به دنیا آمدن نورسیده از شوق برمی خیزند و بقیه بهشان تبریک می گویند ، دلم می رود به همان شب آن شب او  پشت در این اتاق که اتفاقا  خیلی هم شلوغ بود چه کشیده ا؟ آن شب دلگیر برای او  شاید به اندازه من سخت بوده شاید هم بیشتر؟اشوق و ذوق هایش برای آمدن دخترمان و باباشدن که یادم می آید حال آن شبش را اصلا نمی توانم تصور کنم ..............

تا به خودم می آیم ، نیم ساعتی است همان جا ایستاده ام و همه دارند با تعجب نگاهم می کنند چند نفری دلیل ایستادنم را می پرسند من اما حرفی نمی زنم سرم را پایین می اندازم و بر می گردم .و  چند ساعت بعد دوباره همان جا هستم وقتی بیماران و همراهانشان احتمالا عوض شده اند. دوباره همان صحنه ها که برای من حالا حسرت بارترین صحنه های دنیا هستند.

عزیز دل مادر دلم هوایت را کرده این بیمارستان غمزده بوی تو را می دهد مرا ببخش اگر مادرخوبی نبودم  اگر نتوانستم خوب بدرقه ات کنم اگر آن قد ضعیف بودم که حتی جرات نکردم درست نگاهت کنم اگر هیچ گاه نخواستم بغلت کنم ، داغ تو حسرت خیلی چیزها را به دلم گذاشت مراببخش که مادر خوبی نبودم .......................

فقط خدا می داند تنها چیزی که در آن روزها می توانست حالم را خوب کند همین دردهای وحشتناک و بستری شدن در همان بیمارستان بود همان جا توی همان فضا و میان اشک هایم ،پشت در اتاق زایمان رفتن فرشته ام  را پذیرفتم ، باور کردم که دیگر ندارمش و با شمردن هفته های بارداری دیگر هیچ اتفاقی برای من نمی افتد ، باور کردم که بهار پیش رو بهار مادرشدنم نیست و من باید خودم را به سال های پیش برگردانم همان سال هایی که شوق و ذوق های مادرانه ام را زیر خروارها روزمرگی می پوشاندم و ذوق زندگی دونفره مان را می کردم ،اما با این تفاوت یزرگ که حالا من و او در دنیایی که همه چیز جاودانه است مامان و بابای یکی از فرشته های خدا هستیم ،خدایا شکرت .

از بیمارستان که مرخص می شوم دلم آرام شده است حالا می فهمم این که شب ها راحت می خوابم چه نعمت بزرگی است حالا خدا را برای لحظه به لحظه ای که دردی ندارم شکر می کنم ، حالا خدارا شکر می کنم که مشکلم جدی نبوده و اگر خدا اراده کند می توانم دوباره مادر باشم ....خداراشکر

دوباره باید همه چیز را از اول شروع کنیم گام اول را او بر می دارد و همان روزها می رود پیش اورولوژیست ، دکتری که وقتی به او گفتیم تهران بیوپسی انجام دادیم و مثبت بوده و با همان وارد سیکل شده ایم شاید هیچ گاه حرفمان را باور نکرد لااقل حالات چهره اش که بارها این را نشان داده بود حالا هم با حالتی که نمی خواست  ناامیدمان کند پیشنهاد داد آمپول ها را ادامه دهیم و چهار ماه بعد بیاییم ،توکل به خدا ان شاالله که مثبت می شود.

فرشته مان دوباره دور و دست نایافتنی می شود و ما دوباره باید همه احساسات مادرانه و پدرانه را ته صندوقچه دلمان پنهان  کنیم ،اما این بارکارمان خیلی  خیلی سخت تر است برگه ها  و عکس های سونوگرافی حاملگی ، آزمایش های غربالگری ،لباس های بارداری ، حتی بادام و پسته ای که برای غذاهای مقوی بعد زایمان تهیه کرده بودیم این ها را چه کنیم ؟ این ها را کجا پنهان کنیم ؟

اما وسط این روزهای به معنای واقعی دردناک خدای مهربان باز هم حواسش به ما هست طوری که منی که فکر می کردم با رفتن فرشته ام زنده نمی مانم ،روز به روز حالم بهتر می شود ، باید جسم و روحم را برای دوباره مادر شدن آماده کنم  این است که دست به کار می شوم و در اولین اقدام ده کیلو اضافه وزن دوران بارداریم را کم می کنم روز به روز که بدنم عادی تر می شود انگار که یک قدم به مادر شدن نزدیک تر بشوم دلم هم آرام تر می شود.

حالا همه زن های فامیل هم یکی یکی دارند حامله می شوند بعضی ها حتی بچه سوم و چهارمشان است ،نگاه هایم به دختر جاریم که کمتر از یکسال از دخترم بزرگتر می شد را فقط خدا می فهمد.......


پی نوشت 1 : خدای مهربانم این روزها میهمان توام ،منتظر باران رحمت و مغفرت.

پی نوشت 2: درد وحشتناک و التهاب کبد نتیجه  همسفری چهار ماهه ام با پروژسترون ها بود،خدایا شکرت

پی نوشت 3 : گاهی درد بزرگ ترین و آرامبخش ترین نعمت خداست .

۹۴/۰۳/۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
سحر قریب

نظرات  (۴۱)

۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۰ ✿✿ یاشل ✿✿
چه صبوری تو خواهر
خدا ایشالا به دلت نگاه کنه.
واقعا لایق بهترینی
من از کشیدن اینهمه درد وحشت دارم
بعدم بی نتیجه
خدارو شکر تو سر راهم بودی و باهات مشورت کردم و بیخیال اون قضیه شدم
عزیزم ایشالله که خیره و حالت رو به روز بهتر میشه ، و برای مادرانگی آماده تر میشی،
خدا در این ماه بندگی دست خالی بر نمیگردونه بنده هاشو شما که دیگه خیلی مقرب هستی عزیزم
پاسخ:
ممنون عزیزم شما لطف داری ان شاالله همه حاجت روا باشن

سلام سحر جان

چقدر به وبلاگ قدیمت سر زدم . اگه امکانش هست اونجا آدرس این وبلاگ جدیدت رو بزار .

امروز با سرچ تو نی نی سایت اسم وبلاگ جدیدت رو پیدا کردم . ماشاالله اینقدر سحر هم هست که نمیشه پیدا کرد .

با تک تک جملاتت اشک ریختم .

امیدوارم خدا اینبار معجزه اش رو بزاره توی بغلت .


پاسخ:

سلام عزیزم متاسفانه سرویس بلاگفا از دست رس خارج شده و نمی شه پست جدید گذاشت منم خیلی ناراحتم خیلی از دوستام رو گم کردم یکی یکی که پیداشون می کنم خیلی خوشحال می شم خوشحالم که پیدام کردی

عزیزم شما همون رز هستی که یه بار برام پیام گذاشتی انتقال داشتی یا من با کس دیگه ای اشتباه گرفتم

التماس دعا عزیزم

سلام عزیزم

بله من همون رزم و متاسفانه منفی شد


سحر عزیزم.. خیلی منتظرت بودم... بعضی روزها چند بار صفحه رو ریفرش میکردم ... خدا رو شکر که بعد از مسائلی که براتون پیش اومده الآن حالتون خوبه.. من هم این روزها رو گذروندم.. دوبار... ولی به عدالت خدا خیلی ایمان دارم و این که خدا جبران میکنه.. ولی خیلی برام سواله.. چرا بعضیها اراده کرده و نکرده خدا همه چیز رو براشون محیا میکنه... ولی یکی مثل من همه کارهای زندگیم با سختی همراه بوده.. ناراضی نیستماااا فقط برام عجیبه... التماس دعا
پاسخ:
سلام عزیزم خیلی خوشحالم که دوباره همراهیم می کنین ، بعضی سوالا رو هیچ وقت قرار نیست جوابش رو بدونیم پس بهتره به خدا اعتماد داشته باشیم این روزا و شب ها خیلی برام دعا کن
سلام سحر جان...گمت کرده بودم...من زیاد کامنت نمی گذاشتم..

سحر جان..ما هم پریروز پیش اورولوژیست رفتیم... ویتامین نوشت و گفت اگر نشد آیو آی...

شما از هزینه هاش خبر داری؟
پاسخ:

سلام عزیزم خوشحالم که پیدام کردی

ان شاالله که خیره

آی یو آی تا جایی که من می دونم یک سری دارو داره که همون داروهای تحریک تخمک گذاریه معمولا هم اکثرش رو بیمه می ده یه چیزیش رو باید خودتون بدین هزینه عملش هم حدود 200 هزاز تومنه

ولی به نظر من خودت و شوهرت رو تقویت کن ان شاالله طبیعی نتیجه می گیرین

سحر جان سلام. نمى دونین از اینکه ادرس جدید وبلاگتون رو پیدا کردم چقدر خوشحال شدم. ما همه یک غم بزرگ مشترک داریم که هیچ کس غیر از خودمون عظمتش رو درک نمیکنه. یک بار دیگه براتون نوشته بودم که دلنوشته هاى شما حکایت نانوشته پرى هاى منتظر بیشماریه. امروز  با خوندن پرده هاى جدیدى از اون چه که به شما گذشت ساعتها گریه کردم. انشاالله تو این روزهاى خوب خدا تو دعاهاى هم باشیم. الهى که معجزه اى شامل حال هممون بشه و هر کس که چشم انتظاره  روزهاى انتظارش به پایان برسه و هر کس معجزه اى درون بطنش داره خداوند اونرو بهش ببخشه. براتون بهترینها رو ارزو میکنم و مطمئنم که که خداوند جورى غم این روزهارو از دلمون به در میکنه که شیرینیش تا روز اخر عمر به یادمون میمونه.
پاسخ:

سلام عزیزم خوشحالم که دوباره همراهیم می کنی معذزت می خوام اگه نوشته هام اذییتتون کرده و ناراحت شدین

خیلی خیلی برام دعا کنین

پرده های  جدید زندگیم به جاهای حساسی رسیده التماس دعا................

سلام سحرجون. مادرشدن بهت نزدیکه...
سلام سحر عزیزم. خوبی؟
چقدر ازت بی خبر بودم و برات دلتنگ.
کی این وبلاگو درست کردی؟
چه خبر؟ 
آخرین پستت مربوط میشد به اینکه بیوپسی کردین. من از بقیه داستان خبر ندارم.
اینجا نوشتینش؟
عزیزم آدرس جدیدم رو برات نوشتم. بهم سر بزن.
پاسخ:
سلام مرضیه جون خدا می دونه امروز به یادت بودم چه خوب شد پیدات کردم تو وبلاگ قبلی تا پرده نوزدهم نوشته بودم که اینجا ادامه اش رو نوشتم  دیگه کم کم داره به زمان حال می رسه و جایی که خودم هم منتظرم بدونم خدا چی برام در نظر گزفته خیلی خیلی التماس دعا
سلام سحر جان خوشحالم  که دوباره پیدات کردم گلم. متاسف شدم به خاطر فرشته ات. منم مثل خیلیای دیگه تا پرده 19 خونده بودمت و چند ماهی ازت بیخبر ..... از ته دل به سرنوشت خسته نباشید می گویم .... و خوشحالم که از سر گرفتی .... محکم باش و برای آرزوهایت تلاش کن... تو چند ماهی مادرانگی کرده ایی پس عاشقتر از مایی.... عاشقانه و مادرانه ادامه بده ..... تو معجزه خدا را لمس کرده ایی پس مطمین باش به خدا نزدیکتری..... آسوده باش و بندگی کن...... خوشا به حالت......
پاسخ:

سلام عزیزم خوشحالم که بازم همراهیم می کنین

ممنون از دلگرمی تون

ان شاالله معجزه خدا روزی همه مون باشه

التماس دعا ی زیاد

سلام سحر جان...
خوشحالم که پیدات کردم،تو این ماه عزیز واست دعا میکنم که صلاح خداوند مهربون تو چیزی باشه که خودت دوست داری،دعاگویت هستم...
پاسخ:
      سلام عزیزم  خوشحالم که دو باره همراهم هستین خیلی خیلی التماس دعا
سلام سحرجان برعکس بقیه من زود اینجا رو پیدا کردم (ازادرسی که تو تاپیک گذاشتی)...وقتی پرده های زندگیت رو میخونم فقط وفقط دعا میکنم برای شما و هزاران مادر چشم انتظار دیگه مثل خودمون..خوش بحالت حداقل مدتی رو مادر بودی مطمئن باش که باز هم مادر میشی و وقتی بچه هات دورو برتو شلوغ میکنن و همه ی این روزهای تلخو فراموش میکنی
پاسخ:
سلام عزیزم ممنون که دعام می کنی ان شاالله پایان همه قصه ها پر از شادی باشه و این غصه ها از یاد همه مون بره
سلام سحر عزیزم بالاخره پیدات کردم به لطف کمک دوست خوبم سوری جون. منو معتاد نوشته هات کرده بودی خیلی دلتنگت شده بودم از همه در موردت می پرسیدم.
عزیز دلم از پرده نوزدهم به بعد همه رو خوندم چقدر ماجراهای دردناکی برات رخ داده می دونم خیلی سختی کشیدی ولی باز خداروشکر بالاخره تو مادر شدی برای مدتی ولی من چی که حتی یکبار هم طعم مثبت شدن آزمایش رو نچشیدم حتی با دوبار آی یو آی و دوبار میکرو.اینجوری لااقل میگن حامله میشه.بعضی وقت ها تصمیم می گیرم برم بچه بیارم بزرگ کنم ولی باز جرات نمی کنم که شاید توانشو نداشته باشم و کم بیارم.
عزیزم برات دعا میکنم تو هم برای من دعا کن که لااقل خدا بهم صبر بده.
به به سلام عزیزم
چقدر خوشحالم که پیدات کردم 
وچقدر ناراحت شدم از پست های جدیدت, گرچه میدونستم ولی خوندنش و تصورش و یاداور خاطره هفتسال پیش خودم منو اذیت کرد. و خیلی برات متاسف شدم
سحر جون من اندازه سرویکسم30 هست و خیلی نگرانم و بیشتر استراحتم ولی نمیتونم نگرانی رو از خودم دور کنم
راستی دلیل زایمان زودرس شما چی بود؟ دهانه رحمت که عالی بود؟ چی شدپس!

ادرس ایمیلمو گذاشتم جوابمو بدی
پاسخ:
سلام ساقه جان منم خیلی به یادت بودم  امیدوارم کوچولوت  حالش خوب خوب باشه عزیزم تا جایی که من می دونم و البته در تحقیقاتم متوجه شدم زایمان زودرس خیلی به طول سروریکس ربط نداره البته طول سرویکس کم (زیر 25) ریسکش رو زیاد می کنه ولی حتی کسی رو دیدم که با طول سرویکس 50 زایمان زودرس داشته البته در مورد من بررسی هایی که بعدش انجام شد بیشترین احتمال رو دادن که عفونت باعثش شده آخه من از آخر ماه سه ترشحات سبز رنگ داشتم که متاسفانه دکترم جدی نگرفت البته من سرکلاژ هم نبودم شاید اگه بودم این اتفاق نمی افتاد شما هم کوچولوت رو بسپار به خدا ان شاالله که همیشه نگهدارش باشه ولی استراحت مطلق رو هم جدی بگیر می دونم که سخته ولی به نتیجه شیرینش می ارزه مواظب نشونه های عفونت هم باش ترشحات غیر عادی خارش سوزش همه رو جدی بگیر و به دکترت گوش زد کن و ابته شما که سابقه زایمان زود رس داشتی حتما به دکترت یادآوری کن که از هفته 28 آمپول بتامتازون بهت بده که ریه های نی نی آماده بشه و نکته دیگه ای که به ذهنم می رسه طول سرویکیس کم خطر نداره تغییر طول سرویکس یعنی کم شدنش می تونه خطر ناک باشه اصلا هم استرس نداشته باش یکی از بچه ها که با میکرو حامله شده بود و حتی تو رحمش فیبروم هم داشت با طول سرویکس 27 بچه اش سر موقع اومد اگه خدا بخواد هیچ طوری نمیشه عزیزم خیلی خیلی التماس دعا عزیزم

بهترینا رو برات آرزو میکنم....بعده این همه سختی

تو لایق اونی

سلام

الان میکرو کردی؟ منتظر جوابی عزیزم؟

منم خداراشکر وبلاگ جدیدتون را پیدا کردم. درد و رنجی که  کشیدین خیلی زیاده و با نوشته هاتون اشکم سرازیر می شه.
خدا بهتون صبر و توان بده و امیدوارم به زودی روزهای مادرانگیتون شروع باشه و شادی هاش باعث فراموشی این روزها بشن.
سحر جان متوحه نشدید که علت سقط چی بوده؟ منم با سختی زیاد باردار شدم ولی الان نگران شدم که خوب چه چیزی علت سقط میتونه باشه؟ آیا به نطفه بستگی داره یا به رحم مادر. ممنون میشم پاسخم رو بدی عزیزم. بهترینها رو براتون آرزو میکنم.
پاسخ:
       سلام تارا جان در جواب نظر ساقه جان چند تا نظر قبل تا توضیح دادم بازم اگه سوالی داتی در خدمتم  التماس دعا
سحر عزیزم من هم دعات میکنم ایشالا نتیجه بگیری 
سحر عزیزم من هم مثل شما روزهای سخت انتظار رو کشیدم سخت سخت سخت... روزی که آزمایش همسرم رو گرفتم و دکتر گفت باید برید مراکز ناباروری دنیا برام تیره و تار شد وقتی تو مرکز بهمون گفتن بارداری طبیعی برای شما غیر ممکنه خرد شدم شکستم، روزهای سخت انتظار برای من شروع شد خبر بارداری دیگرون منو به مرز جنون میکشید ودرمان آغاز شد هیستروسکوپی و عکس رنگی و دوبار میکروی ناموفق اون هم با قرض و وام... ولی معجزه خدا خیلی زود شامل حالم شد و درست تو روزهای ناامیدی که برای ادامه درمان رفته بودم متوجه شدم باردارم لحظه قشنگی بود دیدن اشک دکترم..و الان پسر کوچولوم کنارم خوابیده شاید این لحظات رو دور میبینی ولی خدا خیلی خیلی خیلی بزرگه  به امید روزی که معجزه خدا شامل حال شما و بقیه منتظرا بشه 
پاسخ:

       خوش به حالت عزیزم  شما درد انتظار رو کشیدی برا همه منتظرا دعا کن

خدا گل پسرت رو برات حفظ کنه

سلام سحر جان کجایی دیگه داشتم نا امید میشدم الانم اتفاقی پیدات کردم باور کن الان دارم از خوشحال گریه میکنم خیلی سعی کردم ادرس ایملتو پیدا کنم و پرس وجو کردم ولی کسی نداشت هر روز به فکرت بودم هر روز میترسیدم دیگه پیدات نکنم الان خیلی خوشحالم خیلی خیلی خیلی دوست دارم 
پاسخ:

       سلام حورا جان منم خیلی خوشحال شدم پیدات کردم

این روزا حال خوشی ندارم

برام دعا کن خواهر جان

سحر جون نبینم حالت خوش نباشه ، ایشالله خیره
خدایا در این ماه پر خیر و برکت معجزه ات را در دامن دوست خوب سحر قرار بده
الهی آمین
سلام سحر عزیز
خیلی سر زدم تا بالاخره آدرس وبلاگ جدیدت رو دیدم... 
از خووندن پست های اخیرت خیلی متاثر شدم... و برات بهترین ها رو آرزو می کنم ... لطفا زودتر بیا و بنویس
پاسخ:
       ممنونم عزیزم خوش اومدی التماس دعا
سحر جان خوبی؟
نمیای بنویسی؟!
شاید نوشتن حالتو بهتر کنه.
پاسخ:

      نمی دونم نوشتن از حال برام سخته

برام سخته چیزی رو که هنوز باهاش کنار نیومدم بنویسم

اما زیاد منتظرتون نمی ذارم

التماس دعا

برات دعا میکنم از ته قلبم تو این روز عزیز که خودشون گفتن کریمه اهل بیت هستن و نگفته عطا میکنن خواهر جان

توکل به خودش بکن ...........

پاسخ:

ممنونم عزیزم از روز اولی که پا تو این مسیر گذاشتم  به امام مجتبی توسل کردم   افتخارم اینه که ایشون جد بزرگوار مادرم و همسرم هستن

گرچه افتخار پنج ماه مادری کردن برای یکی ار فرزنداشون رو از کرم ایشون دارم

ولی دلم خیلی گرفته این روزا .............................

عزیزم من نمیدونم الان قصت به کجا رسیده .... ولی واقعا ناراحتم و از ته قلبم برات دعا میکنم به لطف معجزه ای که در بطنم دارم بعد از سااالها تلاش و انتظار ..... هر وقت که تکون میخوره، ناخودآگاه وقتی لبخند بر لبم میاد فقط یاد اون دوران خودم که چقدر ناامید بودم میافتم و برای همه زنهای منتظری که لیاقت مادر شدن را دارند و دوران خیلی بدی رو سپری میکنن، دعا میکنم......

خدایا کمک کن که آرزوهامون با مصلحت تو یکی بشه...........

پاسخ:

       ممنون عزیزم دعاهای مادرانه ات دلگرمی بزرگیه برام

بازم التماس دعا

سلام
بالاخره پیدات کردم
خوبی؟
حرفهات خیلی سنگینه و در اوج احساسات
خدا هم حتما حرفات رو می شنوه تا تقدیر چی باشه ارزو میکنم به زودی سختی ها  تموم بشه
منم بعد یه سقط باز باردارم و خدا خدا میکنم این یکی بمونه
شرایطم جوریه که حتی به مادر و خواهرانم نگفتم
گاهی دلم میخواد میتونستم زنگ میزدم به مادر و خواهرم و از دلشوره هام میگفتم و ازشون میخواستم برام دعا کنم
یه بار تو وبلاگت ازت اجازه گرفتم بهت بگم خواهر
دعام کن خواهر
پاسخ:

سلام خوشحالم که اومدی خواهر جان

قدر تک تک لحظه های مادرانه ات رو بدون ان شاالله روزهای مادرانه ات جاودانه بشه عزیزم  برا خواهرت هم دعا کن که این روزهای پر از حسرت و دلتنگی براش تموم بشه تو حتما خوب می فهمی که دیگه مادرنبودن خیلی سخت تر از مادر نشدنه .................

التماس دعا

سکوت در مقابل این همه صبر از هر سخنی سزاوار تره
خوشبحال خدا با این بنده هاش
نه بنده هایی چون من که خیلی زود دست کشیدن و نا امید شدن
پاسخ:
امام علی حدیثی دارن با این مضمون اگه بردبار نیستین خود را بردبار وانمود کنید زیرا کمتر کسی است که خودرا مانند گروهی کند ولی مثل آن ها نشود
بنویس سحر جان... ما همه مثل هم منتظریم و صبور.... طلبی که از خدا نداریم... تا همین جا هم خدا در همه حال لطف کرده به ما...
پاسخ:
کاش باورمون همین باشه ........................
۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۴ یاشل.ماجراهای خواستگاری
سلام.خوبی؟میخواستم یه خبریو بهت اطلاع بدم.من  روز چهارشنبه رمز ایمیل و وبلاگم بخاطر ویروسی شدن سیستمم هک شد و تا الان نتونستم برش گردونم.در تلاشم اقلا رمز وبلاگمو بدست بیارم.فعلا واسه همین نیستم در خدمتتون.گفتم در جریان باشی.ولی بهت سر میزنم
دعا کن درست بشه
پاسخ:

     سلام یاشل جان اتفاقا داشتم نگرانت می شدم هر روز میومدم خبری ازت نبود

خدا کنه مشکلت زود زود حل بشه

التماس دعا

سلام.. سحر عزیزم..

میتونم حدس بزنم تو چه شرایطی هستی...  از خدای خوبم برات آرامش میخوام.. ماجراهای من و تو خیلی به هم نزدیکه.. و البته ازجهاتی متفاوت  

من هم میدونم دست خالی از بیمارستان بیرون اومدن چه دردی داره..


الآن چندماهی هست که دوباره منتظرم.. ماه قبل تلقین کار خودش رو کرد و حالت تهوع و تاخیر یکی دو روزه دیگه مطمئنم کرده بود که بلللللله.. یه خبراییه


رفتار و گفتار و خورد و خوراک و  رفت و آمدها  و حتی عبادتهام  هم بخاطر بچه ای که ممکن بود وجود داشته باشه تغییر کرده بود..

ولی خب.. تلقین بود و اشتباه کرده بودم...


ولی وقتی خواستم با قیافه ی حق به جانب و طلبکار از خدا گریه کنم،.. یاد یه چیزی افتادم...

من هیچ کدوم این کارهارو برای امام زمانم انجام ندادم

هیچ وقت با خودم قراری نذاشتم که برای امام زمانم از این به بعد این حرف رو نمیزنم

 این کار رو نمیکنم

 دیگه اینجا نمیرم

دیگه...


خجالت کشیدم.. آب شدم..

اللهم عجل لولیک الفرج

والعافیة و النصر

و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره

پاسخ:

سلام زهرا جان

منم خیلی  شرمنده آقامون می شم  انتظار مادرشدن و فرزند گاهی اونقدر برام پررنگ می شه که.................

امتحان سختیه نمی  دونم کاش می شد فقط برای مدتی کم رنگش کرد اون وقت شاید دنیا برامون رنگ دیگه ای پیدا می کرد.

التماس دعا عزیزم

سلام سحر جان
دیشب تو مراسم حسابی به یادت بودم.حاجت روا باشی خواهر
پاسخ:
سلام ممنونم خواهر جان

سلام

دیشب خیلی یادت بودم و از خدای مهربون که معجزش رو به من نشون داده خواستم به زودی هدیه ای پاک بهت عطا کنه ان شاءالله

مطمین باش......

پاسخ:
       ممنونم عزیزم  خیلی خوشحالم کردی بازم التماس دعا
سحر جان انقدر دیر دیر مینویسی خدا شاهده دیگه رغبت نمیکنم بیام اینجا سر بزنم

پاسخ:

       چه قدر تهدید آمیز دوست جون  !!!!!!!می نویسم ان شاالله به خدا نوشتن برام سخته مخصوصا که حالم هم یه کم خوب نبود این روزا شما به بزرگی خودتون ببخشین

حتما گل روی شما همین امروز فردا یه پست می ذارم

التماس دعا

حال و روزم امروز اصلا خوب نیست.درست شبیه اون روز ناخوشایند
دعا کن خطری متوجه مسافرم نباشه
دعا کن یکی به سلامتی بمونه
پاسخ:

       ولله خیرالحافظا وهو الرحم الراحمین  خدا نگهدار مسافر کوچولوت و مامان گلش باشه خواهر جون

مواظب خودت باشه خواهر

راستی نی نی ات الان چند وقتشه؟؟؟

التماس دعا

سلام سحر عزیز خیلی وقت بود پیدات نمی کردم چون با گوشی موبایل میام خیلی سخت شده دسترسی به وبلاگ ها
انشاالله بزودی زود حاجت روا بشی و دخترت بیاد توی بغلت
واسه ما همه منتظر ها دعا کن
پاسخ:

سلام عزیزم خوشحالم که دویاره اومدی

التماس دعا عزیزم

۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۳ ✿✿ یاشل ✿✿
آقا یه سوال چرا جدیدا کامنتای منو جواب نمیدی؟
دوس نداری کامنت بزارم برات؟
پاسخ:

       وای خدا نکنه عزیز دلمی تو

بعضی نظرا رو نمی تونستم جواب بدم یعنی کادرش برام باز می شد ولی امکان تایپ نداشتم  ولی دیشب خوشبختانه فهمیدم  باید چیکار کنم

سلام دوست عزیز من هم یک جورایى با شما همدردم لطفاً برام دعا کنید
چرا خیلی وقته ننوشتی سحر جان؟
پاسخ:
  شرمنده راضیه جان یه خورده سرم شلوغ بود این روزا یه خورده هم دلم گرفته بود ان شاالله می نویسم به همین زودی
سحر جون عزیزم حالت خوبه؟
چرا نمیای یه خبری از خودت بدی؟ تو گروه هم که نیستی؟
نگرانتم خواهر.
الهی که خدا زود زود دل شادت کنه.
پاسخ:

ممنونم  مرضیه جون حالم خوبه خدا روشکر گروه هم هستم منتها ساکتم

ممنون که به یادم هستی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی