معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

روزها و ماه ها از پی هم می گذشتند ، من دیگر تزریقاتی ماهری شده بودم و از آن استرسی که روزهای اول برای هر تزریق به جانم می افتاد خبری نیود اعتراف می کنم که آن یکسال از سال قبلش خیلی راحت تر بودیم حداقلش این بود که دیگر هر ماه منتظر نبودیم و داشتیم زندگیمان رامی کردیم این را حتی دوستان نزدیکم هم که تا اندازه ای سال قبلش در جریان اقدامم برای بارداری بودند متوجه شده بودند و من باز هم خیالشان را راحت کردم که پشیمان شده ام و قصد بارداری ندارم.

 جاری کوچکترم ،حالا دومی را هم باردار شده بود و پسرک سه ساله اش شده بود مرکز توجه مهمانی ها و دید و بازدید ها ،دیدن کسی که به فاصله ی یک شب عروسی کرده بودیم با شکم بزرگ و اداهای ویارانه در حالی که دست پسر سه ساله اش را گرفته و  یا غذا به دهانش می گذارد شده بود بدترین کابوس واقعی زندگیم مخصوصا وقتی دیگران هم تحویلش می گرفتند و  با آب و تاب از خاطرات بارداری و زایمانشان تعریف می کردند این کابوس آنقدر برایم وحشتناک بود که یادم هست همان ماه های اولی که قصد باردارشدن داشتم یکبار این صحنه را در خواب دیدم یادم هست آن موقع از خواب پریدم و تا چندروز حالم خوش نبود(با اینکه آن وقت خبر از مشکلمان نداشتم و پسرک او تازه به دنیا آمده بود). و حالا این صحنه واقعی شده بود و هر روز مثل یک سریال تلخ مجبور به تماشایش بودم .

و من قبل از هر دید و بازدید و مهمانی شاید بابی رحمی  اورا منع می کردم که نباید به بچه ها نگاه کنی، نباید بغلشان کنی و کاری به کارشان داشته باشی و او هربار مظلومانه به من قول می داد که حتی نگاهشان هم نکند،،کسی که عاشق بازی با بچه ها حتی بچه های غریبه بود  و قبل ترها دیده بودم که چه طور عاشقانه بچه ها را در آغوش می کشد و برای خوشحالیشان حاضر است هر کاری بکند حالا بازی روزگار و دل نازک من او را حتی از نگاه به خواهرزاده ها و برادرزاده ها یش منع کرده بود.

 

یکسال گذشت و جواب آزمایش ها کپی هم باقی ماندند دکتر دیگر هیچ امیدی نداشت مخصوصا که جواب آزمایش های هورمونی هم اصلا تغییری  نکرده بود و این یعنی آن همه خرج و آمپول و دارو هیچ اثری نداشته و ما باید دست از این مسیر برمی داشتیم .

این مسئله برای ما آنقدر مهم بود که وقت تلف نکنیم و در پی راه حل های دیگر باشیم این شد که بحث اسپرم اهدایی که در آن سال در موردش خیلی تحقیق کرده یودیم برایمان جدی شد ،و خود را برای همه چیز آماده کردیم شاید خیلی ها نتوانند به این راه حل فکر کنند شاید نتوانند با آن کنار بیایند حتی برای کسانی که تقدیر به این بازی پیچیده نکشانددشان ممکن است خنده دار و یا حتی دور از تصور باشد ولی برای ما که همه راه ها به رویمان بسته شده بود همین راه هم خیلی قشنگ بود قرار بود ما از یک راه شرعی بچه دار شویم و تمام لذت های پدر و مادر شدن را تجربه کنیم و چه چیز بهتر از این ما جز این به هیچ چیز فکر نمی کردیم و بارها خدارا شکر می کردیم که همین یک راه هم برایمان گذاشته و به خودش توکل کردیم.

ما باید اهدا می گرفتیم چیزی که امکانش درشهر خودمان  فراهم نبود آدرس کلینیک ابن سینا را از دکتر گرفتیم، به معنای واقعی کفش های پولادین به پا کردیم و خود را به تقدیر سپردیم سختی رفت و آمد به تهران هم به همه سختی ها اضافه شد اما یادم نمی آید گله ای کرده باشیم اصلا چرا گله ،بعد از مدت ها پر از شوق و اشتیاق بودیم  مهم نبود که این راه چه قدر سخت است اصلا مهم نبود که دوتایی در حالی که حتی پدر و مادرهامان هنوز هم فکر می کردند ما بچه نمی خواییم و حتی از سر دلسوزی گاه با کنایه و گاه مستقیم به رویمان می آوردند داشتیم وارد یک بازی سخت می شدیم ما یکدیگر راداشتیم و بالاتر از همه خدایی که همه چیز دست اوست و چه مهربانانه با استخاره ای دلمان را شاد و امیدوار کرد.............

پ ن :در شرایطی که به همه گفته بودیم ما بچه نمی خواییم تحویل گرفتن بچه های اقوام می توانست به شک بیاندازدشان ......

پ ن:باز هم اعتراف می کنم که می توانستم همدل تر باشم ،می توانستم بیشتر هوای دلش را داشته باشم .

پ ن: امتحان سختی است خدا کمکمان کند.

 

 

 

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همان روزها بود که تزریقات رایادگرفتم هفته ای سه بار تزریق آن هم برای دوسال چیزی نبود که بشود رفت درمانگاه یا بیمارستان. قرار شد تا یکسال درمان دارویی را ادامه دهیم و بعد بر اساس نتیجه تصمیم بگیریم .به همه گفتیم ما فعلا قصد بچه داشتن نداریم وخیال همه را راحت کردیم .تمام رویا های پدر و مادر شدن را در بقچه ای پیچیدیدیم  وگذاشتیم ته صندوقچه دلمان جایی که حالا حالا ها سراغی از آن نگیریم و رویش را با روزمرگی ها پوشاندیم طوری که  نگاهمان به آن نیفتد که یک وقت هواییمان کند.

انصافا گاهی موفق نمی شدیم مخصوصا وقتی خبر بارداری کسی را می شنیدیم یا نوزادی در فامیل به دنیا می آمد دلمان بدجور هوای آن بقچه را می کرد ولی سعی می کردیم به روی خودمان نیاوریم وگاهی حتی یادمان می رفت ما هم ته صندوقچه بقچه ای داریم پر از شور و احساس  و شوق فرزند داشتن  و باز هم انصافا خدای مهربان هم حواسش به ما بود و نمی گذاشت خیلی اذیت شویم دغدغه های روزمره دور و برمان راگرفته بود و آن بقچه هم فقط ته صندوقچه خاک می خورد.

حالا که فکر می کنم آن روزها برای او قطعا  دردناک تر از من بوده اعتراف می کنم که گاهی هوای دلش را نداشتم گاهی یادم می رفت که او دلش از من شکسته تر است و روی قلب شکسته اش می تاختم او را مسبب حال پرشان خودم می دانستم و نمی دانستم که قطرات اشکی که وقت و بی وقت  گونه هایم را می نوازد و هق هق های شبانه ام  چه آتشی برجانش می زند.کسی که بارها و بارها از علاقه شدیدش به بچه ها حتی قبل از ازدواج شنیده بودم و  بارها برخورد عاشقانه اش با کودکان رادیده بودم می دانستم که این درد برایش خیلی خیلی سنگین است اما من مادر نمی شدم چون با او ازدواج کرده بودم و این مجوز بعضی رفتارهایم بود کاش آن روزها بیشتر هوای دلش را داشتم.

هر سه ماه می رفتیم آزمایشگاه و هربار همان خطوط تیره و جمله سنگینی که حالا دیگر برایمان عادی شده بود:هیچ اسپرمی مشاهده نشد.

پ ن :روزهای خوش و لحظه های خوشبختیمان حتی میان آن همه سختی کم نبودند ایمان دارم که خداوند به خانه هایی که دلش نخواسته صدای گریه نوزاد از آن بلند شود نگاه ویژه دارد وگرنه این همه درد را چگونه می توان چون راز مگو در سینه داشت و دم نزد تلخی طعنه ها و کنایه ها را با چه چیز جز مهربانی او می توان شیرین کرد .

پ ن :مهمانی مدینه سبز نبوی و طواف حرم امن الهی  در آن سال هدیه خدا بود به ما نه از آن سفر هایی که برنامه اش را بچینی و خود را مهیا کنی ،نه، انگار که در دلگیر ترین روزهای زندگیت بیایند در خانه ات ،در بزنند و بگویند بیا در آغوش خدا استخوان سبک کن و فکر هیچ چیز هم  نکن .آنجا بود که به آمدنش امید بستم مگر می شود دست خالی از پیش رسول مهربانی ها برگشت مگر می شود امام مجتبی را به پهلوی شکسته ی مادرش قسم داد و جواب نگفت  مگر می شود به ناودان طلا چشم دوخت و مشمول رحمت الهی نشد پس حتما می آید. و آرامش می آورد به سینه بی قرار و ول دردمند ما.

 

 

 

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

علی رغم امیدواری ویا شاید بی خیالی دکترها دیگه واقعا نگران شده بودیم قرار شد دو سه ماهی صبر کنیم واگر نشد او هم آزمایش بدهد .بالاخره در یک روز گرم تابستانی رفتیم آزمایشگاه ، جواب آزمایش یک ساعت بعد آماده شد با دیدن برگه آزمایش  ناگهان دنیا سیاه شد خدای من پر از خط تیره بود و فقط یک جمله زیرش نوشته شده بود که ترجمه اش سخت نبود:هیچ اسپرمی در این نمونه مشاهده نشد.

مگر می شد حتما اشتباهی شده حتما ، این شد که به هزار و یک چیز ربط دادیم تا آنچه را داده بودند دستمان باور نکنیم .قرار شد آزمایش را تکرار کنیم یکبار ، دوبار، سه بار، ولی دریغ از یک ذزه تفاوت انگار از روی جواب اولی کپی گرفته باشند .

دم مطب ارولوژیست ایستاده بودیم و او با من اتمام حجت می کرد که از این به بعد مختاری باید برای زندگیت تصمیم بگیری ،هنوز هم نمی دانم حس آن روزم چه بود فقط می دانم که  حس بازیگری را داشتم که مشغول بازی در یک سریال دردناک است بازیگری که هیچ وقت دوست ندارد جای قهرمان داستانی باشد که بازی می کند.

لحظه ای که روبه روی ارولوژیست نشسته بودیم خوب یادم هست سه تا گزینه گذاشت رو به رویمان وما با یک دنیا سوال و البته امید از مطب بیرون آمدیم .یکی از گزینه ها فرزندخوانده بود گزینه دیگر اسپرم اهدایی یا جنین اهدایی وگزینه آخر درمان دارویی وای خدای من چه چیزهایی می شنیدم همه ی این لغات برایم غریب بود .

قرار شد دوسال درمان دارویی انجام شود دکتر امید زیادی نداشت بعد از دوسال احتمال بهبود اوضاع بود احتمال تولید اسپرم اما آنقدر کم که خود دکتر گزینه های دیگر را هم روی میز گذاشت و حتی پیشنهاد داد که هم زمان به هرسه گزینه فکر کنیم و پیگیر باشیم .

در راه بازگشت حرفی نمی زدیم بغض گلوی هر دومان را گرفته بود انگار آخر دنیا ایستاده بودیم .دنیایی که چه قدر برایش نقشه ها داشتیم،دنیایی که داشت روز به روز قشنگ تر می شد و قرار بود به زودی با آمدن کودکان قشنگ ترین دنیا باشد ،و حالا تمام آن نقشه ها تمام آن آرزوها ،تمام  امید و خواب و خیال ها نقش بر آب شده بود.و می دانم که حال او قطعا از حال من بدتر بود .

این اولین بار بود که در زندگی با مشکل جدی رو به رو شده بودم ، اولین بار بود که به معنی واقعی دردمند شده بودم و گریه هایم واقعی واقعی بودند اما من هنوز حس همان بازیگر راداشتم که بهت زده به همه چیز نگاه می کند .

 

پ ن : همان شب باهم قرار گذاشتیم که این مسئله بین خودمان بماند و خانواده ها هیچ چیز ندانند و به همه بگوییم که ما بچه نمی خواییم انقدر جدی که خودمان هم باورمان بشود .

پ ن :در شرایطی که حداقل دوسال قرار بود به همین منوال بگذرد اینکه دیگران ما را بی فکر و بی خیال  بدانند قطعا از اینکه معیوب بدانند و ترحم ها شروغ شود بهتر بود.

 

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اولین بار کی موضوع بچه برایم جدی شد نمی دانم،چند هفته بعد از عقد وقتی دو تایی حرف می زدیم نمی دانم چه طور شد حرف بچه شد من ان موقع دختر بیست و یک ساله ای بودم که تنها دغدغه ی جدیم ادامه تحصیل بود یادم هست اون موقع گفتم فعلا که تا سه سال فکرش راهم نمی کنم اما نمی دانم چه طور شد که چند ماه بعد خودم هم راغب شدم انگار ازدواج که می کنی به یکباره همه چیز عوض می شود دلت می خواهد مادر باشی و همسرت  پدر بشود خیلی زود دلمان خواست خانواده مان کامل شود

 

با این که تقریبا هیچ شرایطی برای بچه دار شدن نداشتیم و شاید هیچ کس فکر نمی کرد ما به این زودی ها قصد بچه دار شدن داشته باشیم اما ما خودمان را برای همه چیز آماده کرده بویم نهایتش این بود که خودمان چند سال باید سختی می کشیدیم ولی به شیرینی پدر و مادر شدن می ارزید و برای ما چه چیز بهتر از این می توانست باشد این شد که با توکل به خدا خواستیم که به معجزه ای مهمانمان کند

کتاب ریحانه ی بهشتی را که همانسال از نمایشگاه کتاب خریده بودیم از همان اول همراهمان بود اوایل تمام دستورها و ادعیه ها رعایت می شد و حتی حساب می کردیم کودکمان چه ماهی به دنیا می آید و چه قدراو دلش می خواست بهاری باشد.

روزها و بعدتر ماهها گذشت و خبری نبود کم کم دلشوره به دلمان  افتاد که نکند مشکلی باشد این شد که پایمان به دکتر زنان باز شد سونو گرافی وآزمایش و نهایتش چند داروی تقویتی و امیدواری به این که این ماه حتما می شود.

چشم روی هم گذاشتیم سومین سالگرد عقدمان هم رسید هر دویمان فارغ التحصیل شده بودیم ،خانه ی مان نو شده بود،تمام دغدغه های اول ازدواجمان حل شده بودند اما هنوز خبری نبود از کودکی که دلمان می خواست بیاید.کم کم زمزمه های دیگران هم شرو شد که حالا دیگه وقتشه دیگه باید به فکر بچه باشین ، اما کسی چه می دانست که ما از همان اول به فکرش بودیم و در واقع خیلی وقت بود همه فکرمان شده بود .

پ ن :کتاب ریحانه بهشتی همراه این چندسال ما بوده گاهی نشسته روی طاقچه ی مان و شده نزدیکترین دوست و گاه مجبور شدیم به دورترین جای خانه تبعیدش کنیم .

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام خوش آمدید............

از همان روز اولی که تصمیم گرفتیم خانه مان را به فرزندی مهمان کنیم بارها و بارها شروع کردم به نوشتن اوایل توی دفترچه خاطراتم می نوشتم و بعدترش چندوبلاگ هم ساختم اما هیچ کدام برایم راضی کننده نبودند و به یکی دو پست نرسیده تعطیلشان کردم طوری که اکنون نه می دانم آن دفترچه خاطرات کجاست ؟ و نه آدرس وبلاگ هایم را بلدم.

در این مدت اتفاقات زیادی افتاد ، اتفاقاتی که بعضی هایشان بهترین اتفاقات عمرم بودند و بعضی هم آنقدر دردناک که تا همیشه همیشه تلخیشان با من خواهد ماند.

یک جایی حس کردم باید بنویسم اما این بار از قصه ای که مثل همه نبود از قصه ای که فقط خدا برای ما نوشته بود ، از قصه ای که شاید امید را به قلبی برگرداند و مهم تر این که شاید دل پاکی بلرزد و برایم دعا کند . و به برکت دل های پاک .................

زمستان سال قبل  شروع کردم به نوشتن از اول اولش شروع کردم و سعی کردم همه چیز را بنویسم تا شاید تا اندازه ای حق مطلب ادا شود بیشتر از سه ماه از شروع وبلاگم گذشت و درست وقتی که سه چهار پست مانده بود تا به زمان حال برسم مشکلات بلاگفا دفترچه خاطرات دوست داشتنی ام ، که مسبب پیداکردن دوستان و همراهان فراوان شده بود را از من گرفت.

دوهفته ای صبوری کردم اما ترس از دست رفتن مطالبم که با تمام وجودم نگاشته بودم باعث شد که به اینجا نقل مکان کنم .همه مطالب وبلاگ قبلی را ظرف دو روز به خانه جدیدم آوردم.تا ادامه اش را اینجا بنویسم .

ممنون که همراهم هستید التماس دعا

سحر قریب
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر