پرده بیست و پنجم
دوباره همه چیز باید از اول شروع شود خیلی زودتر از ازآن که انتظارش را داشتم و شاید قبل از آن که روح و جسمم کاملا آماده باشد خود را میان سیکل جدید درمان می یابم دوباره آمپول و سونو و ویزیت این بار در گرمای بالای 40 درجه کویر اما همین که سختی های رفت و آمد کم می شود خودش خیلی خوب است. فرقی نمی کند پرستار بخش باشد یا دکتر یا همدردی در مرکزناباروری هرکس که داستان پرکشیدن فرشته ام را می شنود از عمق جانش آه می کشد و من انگار تازه عمق مصیبت وارده را درک می کنم اگر فرشته ام زمینی می شد شاید من هم مثل خیلی های دیگر وسط خستگی های روزهای مادرنه غر می زدم و یادم می رفت که چه معجزه بزرگی را روزیم کرده اند نمی دانم، فقط این را می دانم که میان راهروهای دلگیر و شلوغ مرکز ناباروری ،در صف های طویل و تاثر برانگیز نوبت دهی و در کشاکش دردسر های پیداکردن دارو و تاییدیه بیمه معجزه بودنش را از عمق جانم حس می کنم و درست وقتی که درهمان آزمایشگاه که تست های غربالگری بارداری را انجام می دادم دقیقا روی همان صندلی می نشینم تا برای آزمایش های قبل عمل نمونه بدهم صدای شکستن قبلم را می شنوم.اما باز هم امید به روزهای خوش در راه کمک می کند با توانی چندین برابر قدرت جسم و روحم بایستم و مسیر پر استرس و دردناک و پر از علامت سوال درمان را شروع کنم.
داروهایم شروع شده اند دکتر با توجه به سنم (زیر سی سال)کمترین دوز آمپول ها تجویز می کند اما بدن من دیگر آن بدن بکر و دست نخورده دوسال پیش نیست در کمتر از یکسال و نیم تعداد آمپول های میکرو اول و دوم و همه آمپول های پروژسترون که در طول بارداری تزریق کرده ام با یک حساب سرانگشتی ساده به هزارتا می رسد و من حالا متخصص تر از همه پزشکان وقتی سایز و تعداد فولیکول هایم را در سونو گرافی گزارش می کنند می فهمم که اوضاع می توانست بهتر از این باشد اما باز هم امیدم به لطف خداست که اگر اراده کند در بدترین شرایط بهترین اتفاقات رقم می خورد.
روز عمل فرا می رسد دلم بیشتر از همیشه هوای دخترم را می کند اگر بود؟ اگر آن اتفاق تلخ نیفتاده بود و اگر اگر اگر ..........در همین فکرهاهستم که دستم تیر می کشد و پرستار آنژیوکت را در رگم فرو می کند یادم می آید که تا دوسال پیش اصلا همچین وسیله نامهربانی را ندیده بودم اما حالا اصلا نمی توانم حساب کنم این چندمین بار است که در رگم فرو می رود، پیش خودم فکر می کنم که دفعه بعد روز عمل سرکلاژم بینمش و ملاقات بعدیمان روز زایمانم و از تصورش هم دوباره ذوق می کنم.
از خواب پر از پروانه بیدار می شوم درد حمله می کند اما در این یک سال به درد هم مقاوم شده ام و برعکس دو دفعه قبل خیلی اذیتم نمی کند درد عمل پانکچر کجا و درد زایمان کجا؟؟؟
توی بخش همین که کمی حالم بهتر می شود او زنگ می زند و خبری می دهد که عمق جانم را می لرزاند دوباره همه غم های عالم را به دلم می ریزند می گوید نمونه فریز شده بافت بیضه خوب نبوده و دوباره دارد می رود اتاق عمل ، تلفن را که قطع می کند بغضم می ترکد و اشک های جاری می شوند.چند نفر از بیماران که حالم را می بینند دلداریم می دهند گمانشان برای درد های بعد از عمل گریه می کنم و برای همدردی از درد های خودشان می گویند.که ما هم عمل شده ایم و ......
اما آن قدر در این چند سال مقاوم شد ه ام که دردهای جسمی را درد به حساب نمی آورم چه کسی می فهمد حالم را ،چه کسی می فهمد دل بی قرارم را ،وقتی نزدیک ترین و عزیزترین کسم را برای سومین بار به اتاق عمل می برند در حالی که فقط نیم ساعتی است به هوش آمده ام و هنوز سرم توی دستم هست و اجازه پایین آمدن از تخت را ندارم این همه درد جسمی و روحی برای نعمت فرزند که به چشم هم زدنی سهم بیشتر اطرافیانم شده است.خدای مهربانم طلبکار نیستم یعنی تمام تلاشم را می کنم که نباشم اما دلم را چه کنم دلم بهانه می گیرد خسته است از این همه تلاش بی سرانجام و شوق و ذوق های در نطفه خفه شده. زن های فامیل و آشنا یکی یکی دارند به لطف قدرت لایزالت به سلامتی زایمان می کنند بی آن که حتی برای ثانیه ای حتی از کنار این مسیر طاقت فرسا رد شده باشند و چه بسیار وقت هایی که نمک می پاشند روی زخم های دلم بی آن که چیزی بدانند خدایا شکرت.همه امیدم تویی. و مهربانیت دستمان را بگیر.
پرستار می آید و خبر می دهد که شکر خدا نمونه خوب بوده و حالا شش تخمک من باید برای جنین شدن آماده شوند.تختم دقیقا رو به روی درب اتاق است و ایستگاه پرستاری به خوبی در دید من است ناگهان او را می بینم سوار بر ویلچر بارنگ و روی پریده بعد از عمل با چشمانی که از شدت درد بی حال و بی رمق شده اند از رو به رو یم رد می شود می دانم که مثل دفعه قبل در اتاق بغلی بستری می شود.پیچ سرم را می بندم به زحمت از تخت پایین می آیم چادر سفید رنگ و رو رفته بخش را به دور کمرم می بندم تا پاهایم معلوم نباشد و چادر دیگری را به سر می اندارم و لنگان لنگان خودم را بالای سرش می رسانم همه انرژی نداشته ام را در صدایم جمع می کنم ،لبخند می زنم و سلام می کنم با شوق و ذوق فراوان می گویم خداراشکر نمونه خوب بوده و او آرام می گوید هرچه خدا بخواهد می گوید دردم خیلی زیاد است دفعه قبل هم همینطور بود؟ و من می گویم عزیزم تحمل کن دو سه روزی سختی دارد و همان جا به این فکر می کنم که چه قدر خوب است که انسان فراموشکار است اگر قرار بود همه این دردها یادمان بماند ...........
حالا منی که هنوز لباس های بیمارستان به تن دارم می شوم پرستار او پله ها را چندین بار برای کارهای مختلف بالا و پایین می کنم سرم گیج می رود احساس می کنم خالی شده ام هیچ انرژی ای در بدن ندارم روی تخت کناری دراز می کشم فکر و خیال نمی گذارد بخوابم همه اتفاقات این چند سال پیش چشمم مرور می شود نگاهم که به او می افتد گونه هایم خیس می شود خدایا منتظر وعده حقت هستیم خودت گفته ای ان مع العسری یسری ما سختی ها را کشیده ایم ..........
همان روز مرخص می شویم با وجود همه سختی ها شوق و ذوقمان فوق تصور است خدا خدا می کنیم که هر شش تخمک جنین شده باشند . و تقدیرشان را خداوند یک زندگی زمینی پر برکت قرار دهد.
روز بعد زنگ می زنیم تا از تعداد و ضعیت جنین ها جویا شویم همین خبر که پنج تایشان پیشرفت داشته اند همه درد های جسمی مان را از یادمان می برد ..........
پی نوشت 1: آن هایی که تلخی انتظار را نچشیده اند هیچ گاه درد ما را نمی فهمند ،به قول دوستی حتی نازایی ها هم علت های مختلف دارد که خیلی ها حال خیلی ها را نمی توانند درک کنند . مراقب قضاوت هایمان باشیم نکند دلی بشکند.
پی نوشت 2:کاش روزی برسد که درمان های پر هزینه نازایی که سلامت جسم و روح را هدف می گیرند لااقل قطعیت داشته باشند.
پی نوشت 3 :خدایا بیشتر از همیشه حواست به من و ایمانم باشد التماس دعا
من هر روز سر میزنم ومنتظر پست جدید هستم خواهشا اینقدر ما رو منتظر نذار خیلی دوست دارم زودتر به زمان حال برسی