معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب


کم کم داروهایم تمام شده اند و باید برای سومین ویزیت مراجعه کنم ، همه احتمالات ممکن را در نظر گرفته ام و سعی می کنم  آرام و بی تفاوت باشم ، مثل همیشه نگاهی به دور اتاق انتظار می اندازم و خدا خدا می کنم آشنایی نبینم  و باز هم مثل همیشه حداقل یک چهره آشنا ، این بار از همسایگان ، دخترکی که کمتر از دوماه پیش مراسم عروسیش بود و کوچه را چراغانی کرده بودند ، با دیدنش کمی جا می خورم ، سلام و احوال پرسی می کنیم ، کمی دورتر می نشینم تا احیانا سوالی رد و بدل نشود  ، به نظرم رنگ و روپریده و ناآرام می رسد ، اما چیزی نمی پرسم شاید چون می ترسم اوهم چیزی بپرسد ترجیح می دهم رابطه مان همینطور رسمی بماند توی همین فکرها هستم که سر صحبت را از همان فاصله نسبتا دور باز می کند و به جمله دوم یا سوم نرسیده می گوید :(حامله ام )و من مثل همیشه فقط می گویم به سلامتی و لبخند می زنم  خوشحال می شوم که زنی دیگر مادرشده و خوشحال تر  این که طعم تلخ انتظار رانچشیده است و باز هم مثل همیشه دلم برای خودم و همه زن های منتظر می گیرد زن هایی که سهمشان از طبیعی ترین اتفاق عالم حسرت است ،و بزرگترین آرزویشان هر روز در زندگی اطرافیان تکرار می شود.

دوباره من هستم و تخت عذاب آور و وسیله عذاب آورتر و نامهربان معاینه و دکتری که با نگاه های مهربان و دلسوزانه اش  دلم را کمی آرام می کند ،:خدارو شکر زخم تان بهبود یافته و مشکل جدی دیگری ندارید ، آن قدر خوشحال می شوم که دلم میخواهد همان جا بپرم و خانوم دکتر را از عمق جانم ببوسم همان خانوم دکتری که حدود سه ماه پیش اجازه نداد برای انتقال فرشته های برفیم بروم حالا می شود مهربان ترین دکتر دنیا.و باز من می مانم و حس سیال مادری در وجودم که هنوز هیچ چیز نشده دارد آرام آرام بیدار می شود از مطب بیرون می آیم به پهنای صورتم می خندم  حتی برمی گردم واز دخترک همسایه به گرمی خداحافظی می کنم ،به خودم می آیم آخر خیابان هستم ، آن قدر غرق در رویاهای مادرانه شده ام که اصلا یادم رفته تاکسی بگیرم مسیر مطب تا خانه  طولانی است و من حالا وسط راه هستم ،از همان جا تاکسی می گیرم  آن قدر خوشجالم که حتی با راننده تاکسی هم چانه نمی زنم ، و برخلاف همیشه پولش را بدون چون و چرا می دهم .

به او زنگ می زنم از همان سلام گفتنم تا آخر داستان را می گیرد ، او هم ذوق می کند ، تاسوعا و عاشورا از ما عبور می کند ، دو باره پر از ذوق هستیم ، پر از انرژی مثبت و پر از امید به روزهای خوش در راه .تاریخ احتمالی انتقال را مشخص می کنیم و من توی ذهنم حساب می کنم که عزاداری های آخر ماه صفر که بشود موعد اولین سونوگرافی  بارداری است حتی تاریخ تولدش را توی ذهنم محاسبه می کنم و ..........

بعد از  عاشورا سیکل جدید درمان با اولین سونوگرافی آغاز می شود ، با پای راست وارد مرکز می شوم  دوباره حس های دوگانه به دلم می ریزند ، شوق و ذوق های بی انتها با نگرانی هاو علامت سوال های ناتمام که حالا بیشتر از شش سال است خوراک روز وشب زندگیمان شده اند، پرونده ا م را به دستم می دهند و می فرستندم داخل اتاقک هایی که هیچ شباهتی به مطب دکتر ندارد و خانوم دکتر هایی که چهره های جوانشان دل هر بیماری را به لرزه می اندازد و حتی به اندازه سر سوزن در چهره هاشان رنگ دلسوزی وجود ندارد ، نشسته اند پشت میز هایی که اعتبارشان را از پزشکان پر اسم و رسم دار مرکز گرفته اند آن هایی که حالا فقط اسمشان سر در پذیرش خود نمایی می کند و اصلا شک دارم خیلی هایشان ماه به ماه و حتی سال به سال هم گذرشان به اتاق های معاینه و ویزیت بیماران مرکز افتاده باشد. دو باره دلم می گیرد ، بازی با زندگی مادی و عاطفی مظلوم ترین و درمانده ترین قشری که حتی بهترین و حاذق ترین پزشکان هم در درمان اکثریتشان در می مانند و جز خدا پناهی ندارند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خانوم جوانی که رنگ رژ لب صورتی بد رنگش در چهره اش به شدت خود نمایی می کند و دیگران دکتر خطابش می کنند دقیقا مثل این که ماشین تایپ باشد شرح حال و مراحل و وسوابق درمانم را تند تند یادداشت می کند و من یکباره و به ناگاه می گویم می شود قبل از انتقال برایم خراش دیواره رحم هم انجام دهند که شانس حاملگی بیشتر شود؟ همینطور که دارد می نویسد سرش را تکان می دهد و می گوید موقع سونوگرافی یاد آوری کن.

دوباره از تخت سونوگرافی بالا می روم و خودم را آماده یکی از چندش آورترین کارهای دنیا می کنم ، سونوگرافی داخلی ، که در شرایط  طبیعی اکثر زن ها شاید در طول مدت عمرشان نهایتا دو سه باری  سرو و کارشان به آن بیفتد  و من اغراق نکنم شاید به اندازه موهای سرم این پروسه ناخوشایند را طی کرده باشم.( یکی از عوارض مصرف آمپول های پروژسترون ریزش مو هست ).

خانوم دکتر مشغول سونوگرافی می شود در حالی که دور تا دورش را چند پزشک دیگر که به نظر دوره آموزش را طی می کنند گرفته اند،قضیه خراش آندومتر را که می گویم با بی تفاوتی می گوید :خب توی پرونده اش بنویسید کاندید خراش آندومتر ، و اگر هم نمی خواهد دارو بدهید برای انتقال . و در برابر چهره حیرت زده و پر از علامت سوال من فقط می گوید اگه میخوای روز بیستم سیکل بیا برای خراش .و قبل از آن که سوالی بپرسم یا حرفی زده باشم مریض بعدی وارد می شود..............


قرار بود محرم امسال  لباس سبز حسینی تنش کنم قرار بود بیرق علوی به دستش دهم شال عزای جدش را به گردنش بیاندازم و ببرمش روضه عموی شش ماهه اش قرار بود امسال روضه ی رباب برایم رنگ دیگری داشته باشد بنشینم وسط روضه شش ماهه ام را روی دست  بگیرم و برای مظلومیت شش ماهه کربلا مادرانه گریه کنم ، همه خانه نشینی های محرم سال قبل را که مادرانه به جان خریده بودم قرار بود امسال عاشقانه تر از همیشه جبران کنم ، .....................

کاش ماه آبان هیچ گاه از راه نمی رسید، کاش هوا هیچ گاه سرد نمی شد، کاش هیچ شش ماهه ای را به حسینیه نمی آوردند ،کاش هیچ گاه رباب گهواده خالی تکان نمی داد کاش ....................

همین که بنشینی کنار حسینیه و برای شش ماهه آسمانیت لالایی بخوانی خودش آخر روضه است گمان نکنم  هیچ مداحی بتواند مثل یک مادر روضه رباب بخواند ، دل شکسته رباب را فقط مادرها می فهمند و کدام زن است که مادر نباشد، چه فرقی می کند نوزادی  را به دنیا آورده باشد یا نه؟ شش ماهه ارباب پناه همه زن های عالم است زن هایی که دل هایشان فقط در آغوش رباب و با نوای لالاییش آرام می گیرد.

السلام علیک ایّها الرضیع الصغیر الشهید العطشان


پی نوشت اول : شنیده بودم در مواردی که چند انتقال ناموفق وجود دارد خراش دیواره رحم انجام می دهند ممکن است شانس لانه گزینی را زیاد کند.

پی نوشت دوم:تصمیم آخرم این شد که یک ماه دیگر هم صبر کنم حداقل خیالم راحت است که هر کاری از دستم برآمده انجام داده ام.

پی نوشت سوم:خدایا دیگر کاری نمانده که نکرده باشم رحم کن

دوستان التماس دعا


سحر قریب
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۶ نظر

انکار ، بهت ، بغض و حسرت  و شاید در آخر پذیرفتن ، این ها مراحلی است پیش روی زنی که شاید هیچ گاه مادر نشود ، زنی که ناگهان و به یکباره می فهمد  همه عروسک بازی های دوران کودکیش را باید به فراموشی بسپرد،و درست همان وقت  که دارد آماده می شود تا در مسیر آفرینش آغوشش را امن ترین پناهگاه عالم کند ناگهان دست تقدیر سد می شودبرای تمام رویاها و خیال پردازی های  شیرین مادرانه اش ، و حال فرقی  نمی کند دخترکی کم سواد در فلان روستای دور افتاده باشد یا خانوم دکتری که تز دکترایش را با نمره عالی پاس کرده است  فرقی نمی کند سفره زندگیش ساده باشد یا پر زرق و برق ، وحتی شاید فرقی نکند که  چه دین و مذهبی  دارد .مادر نشدن شاید بدترین اتفاق زندگی یک زن باشد که همه گذشته و آینده را تیره و تار می کند گذشته ای که پر بوده از خیال پردازی ها و حرف های در گوشی راجع به رویاهای مادرانه حتی در جمع های مجردی دخترانه وآینده ای که دیگر قرار نیست شبیه خیال پردازی های نوجوانیش باشد قرار نیست شبیه مادر و مادربزرگش مادرانگی کند و گه گاه تنهایی ها و دلخستگی های حسرت باری را به یاد می آورد، قصه هایی که نمای بیرونیشان ترحم است  و دورنشانرا کسی خبر ندارد.

تاریخ پر است از قصه زن هایی که خدا نخواست کسی مادر صدایشان کند ، نه این که لایق نباشند که مادر شدن به خودی خود طبیعی ترین اتفاق عالم است، مادر نشدنی که آسیه همسر فرعون را به موسی می رساند و درصف چهار زن بهشتی می نشاند ، و مادرشدنی که تا قیام قیامت لعن و نفرین به همراه می آورد و لعن الله وبن مرجانه (لعنت خدا برپسر مرجانه) کاش مادر شمر و یزیدو.........نازا به دنیا می آمدند کاش هیچ گاه طعم مادری نمی چشیدند کاش رحم هاشان هیچ گاه  توان پرورش جنین را نداشت کاش ....

عزیز بخشنده و کریم اعتراف می کنم که اگر به راحتی مادر بودن برایم فراهم می شد هیچ گاه به این چیز ها فکر نمی کردم  ، نمی دانم شاید من هم مثل خیلی از زن های اطرافم مادرشدن را لیاقت خودم می دانستم و می نشستم  از بی لیاقتی مادر نشده های اطرافم حرف می زدم ، بعید نبود من هم از سر بی دردی دردی به اطرافیان دردمندم اضافه کنم . یا خدای ناکرده دلی را بسوزانم ، می دانم همین که این روزها کمی حواسم را بیشتر جمع می کنم و سعی می کنم داشته هایم را  که بی شک از لطف بی انتهای توست  را به اشتباه  از  لیاقت خودم به حساب نیاورم همین برایم بس است  خودت هوایم را داشته باش.


و حال قصه من به جایی رسیده که ادامه اش را هیچ کس جز خدا نمی داند،کاش می دانستم پرده بعدی قرار است چه بشود و پیش پیش برایتان می نوشتم من تلخی انتظار را چشیده ام کاش هیچ گاه مجبور نمی شدم شما دوستان مهربان و همراهم را منتظر بگذارم ، اما این ندانستن ها و صبر کردن ها لازمه داستان انتظار است، انتظاری که چاره اش صبر است و چه کسی است که نداند صبر تلخ است .

حال من مانده ام با دو فرشته برفی که همه امیدم هستند ، یادم هست به خودم قول داده بودم برای داشتنشان عجله نکنم  بسپارم به خدا و مسیر درمان را طی کنم ، اما  این انتظاری که شما دوستانم را خسته و بعضا شاید دلخور کرده باشد ،را خودم خیلی خیلی بیشتر دارم مز مزه اش می کنم ، مزه اش خوب نیست ، اما چاره ای جز سر کشیدنش ندارم  ، می  دانید مزه اش گاهی تلخ تر هم می شود مثلا وقتی یکی دو تا موقعیت کاری را با بی میلی و از روی عدم تمرکز از دست می دهی ، و یا وقتی در صف مصاحبه استخدامی  بین دوستانی که با خیلی هاشان همکلاس و هم دوره بوده ای می نشینی و لابه لای حرف هایشان می فهمی که بعد از ازدواج  و بچه دار شدن حالا بچه هایشان از آب و گل در امده اند و همه دغدغه شان موقعیت شغلیشان است و تو ناگهان به خودت می آیی که حالا بعد از تحمل این همه استرس و رفت و امد به فرض هم که قبول بشوی ، آنقدر علامت سوال در زندگیت هست که نمی توانی حتی  بفهمی این چیزی که همه برایش دست و پا می زنند را اصلا تو می خواهی یا نه ؟ این جاها طعم گس انتظار تلخ تر و تلخ تر می شود و درست و سط این دلهره ها و علامت سوال ها یادت می افتد که هروز داری توی آیت الکرسی می خوانی یعلم مابین ایدیم و ما خلفهم .و دلت گرم می شود به خدایی که آینده و گذشته ات را می داند. همه چیز را به او می سپاری و و چه آرامشی.................


پی نوشت 1:دوره درمان زخم دهانه رحم  با دارو دو ماهه است هنوز یکی دو هفته ای باید صبر کنم تا برای معاینه مجدد بروم بقیه اش را فقط خدا می داند.............

پی نوشت 2 : از همراهی هایتان بی انداره ممنونم ، من سر قولم هستم ، روی دل های مهربان شما

و دعاهای مخلصانه تان حساب ویژه باز کرده ام ، مطمئن باشین بی خبر برای انتقال نمی روم ،.

پی نوشت 3 :کم کم بوی محرم می آید، از همین حالا بغض کرده ام برای شش ماهه ی رباب ، امسال شاید کمی .................

سحر قریب
۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ نظر


این روزها چه بخواهم و چه نخواهم خیلی چیزها برایم مرور می شود می ترسم آخر این حافظه قوی  که  درجمع های دوستانه یک جورهایی زبانزد است کار دستم دهد حتی تاریخ  ویزیت های ماهیانه ام را هم دقیق به خاطر دارم مگر می شود 13 مرداد یادم برود روزی که برای اولین بار در صفحه مانیتور همه زندگیم را به نظاره نشستم روزهای  گرم و طولانی  شهریور ماه یادم نمی رود که چه طور با شوق و ذوق روزهای هفته را می شمردم و چه قدر هفته ها ان وقت ها کش می آمدند ، و چه روزهایی بود روزهای با تو بودن روزهایی که با هر نفس همه حس های خوب دنیا  مال من می شد و در هر بازدم همه غم های دنیا از دلم بیرون می رفت چه قدر دلم تنگ شده برای آن روزها که دست بگذارم  روی شکمم و قرآن بخوانم چه قدر دلم سوره یوسف می خواهد چه قدر دلم برای کندر و عناب و سیب های معطر تنگ شده است  هنوز هم باورم نمی شود که تونیامده رفتی هنوز هم باورم نمی شود که پنج ماه مادر بودم گرچه برای ثانیه به ثانیه اش شکرگزار خدای مهربانم اما این روزها مادرشدن و مادر بودن برایم فقط حسرت نیست که داغ است که تا مغز استخوانم را می سوزاند و چه قدر حسرت ها دردناک تر می شوند وقتی مهر داغ به پیشانیشان بخورد.


عزیز بخشنده و کریم  می دانم که حواست به من هست و قتی حتی توی ماشین و در حال رانندگی هم به راحتی می توانم تشخیص دهم که آن کودکی که در ماشین کناری توی بغل مادرش نشسته است هم سن بهار من است وقتی هنوز هم لباس ها و اسباب بازی های دخترانه دلم را آتش می زند ،و علی رغم همه تلاش هایم هنوز هم هرماه و هرروز و هر لحظه در رویاهایم تصورش می کنم. که اگر بود،اگر می ماند................


خدای مهربانم اعتراف می کنم که دارم خسته می شوم از این همه در بسته و از این همه تلاش بی سرانجام خودت می بینی ناخواسته همه زندگیم معطل مانده است مخارج سنگین درمان، حاملگی، سقط و............همه چیز را از من گرفته است ،پنج ماه حاملگی همه فرصت های اجتماعی و شغلی را از من گرفت ، می دانم که اگر مادرانگی هایم جاودانه می شد حتی سر سوزنی غصه موقعیت های از دست رفته را نمی خوردم اما حالاکه آغوشم خالی است از دست رفتن موقعیت های دیگر و به دست نیامدن دوباره شان آتش دلم را شعله ور تر می کند ، این روزها حتی برای بیدار شدن از خواب هم انگیزه آن چنانی ندارم فقط نگاه های مهربان اوست که چراغی در تاریکی های دلم روشن می کند که اگر این نیز نبود قطعا مرده بودم خدایا شکرت که هنوز هم دلم به مرد زندگیم گرم است .


دیگر دارم مطمئن می شوم که برای مادرشدن باید یک دوره کامل همه بیماری ها و مشکلات  را پاس کنم این را چند هفته پیش که برای چکاپ قبل انتقال رفته بودم فهمیدم  ، از همان روز همه تحقیقات و پرس جوهایم رفت سمت زخم دهانه رحم مشکل جدیدی که فعلا مرا از فرشته های برفی ام دور کرده است ، کاش رحمم بفهمد که چه قدر این روزها به او نیازمندم  کاش هر چه زودتر به دارو ها جواب بدهد و احیانا کارم به مراحل پیشرفته درمان نکشد که اگر اینطور باشد مشکل من درد و ناراحتی  و مشکلات درمان نیست ، مشکل زخم کاری دلم هست که هر روز دارد عمیق تر می شود.خدایا کمک کن کم نیاورم.

می دانم روزی می آید که هم حسرت ها جایش را به شیرین ترین لحظات دنیا می دهد، می دانم فقط یک نگاه پدرانه او ویک  لبخند شیرین دخترانه یا یک نگاه پر از شیطنت پسرانه آتش دلم را گلستان می کند ، خدای مهربانم نمی دانم چه قدر مانده تا به ان روز ها برسیم کجا قرار است این همه تنهایی و حسرت ودرد مهر پایان بخورد ولی تا آن روز که شک ندارم به قدرت ذات لایزالت دور نخواهد بود هوای دلمان را داشته باش  کمکمان که که حتی لحظه ای در حکمت نداشته ها یمان شک نکنیم لحظه ای زبانمان به ناشکری باز نشود و چنان باشیم که خودت فرموده ای ولله مع الصابرین


پی نوشت 1 :ممنون از دوستانی که مرتب سر میزنین و جویای احوالم هستین ، این ماه مشغول درمان هستم اگر خدا بخواهد و درمان ها جواب بدهد مهر ماه می شودشروع روزهای مادرانه .

پی نوشت 2 :این روزها  شروع مادرانگی های عزیزی است که خدای مهربان قصه اش را شبیه من نوشته است برای آرامش دل  ربابه عزیز و همه ربابه های مهربان وصبور قصه های خدا دعا کنید .

پی نوشت 3 : التماس دعا دوستان خوبم  مطمئن باشین هر خبر جدیدی که داشته باشم بی خبرتان نمی گذارم.



سحر قریب
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۸ نظر

یک سال پیش در چنین روزهایی که مادرانه هام روز به روز واقعی تر می شد این غزل رو سرودم


ای نور چشم ،ای همه ی  هستی دلم

از قصه ی نیامده آغاز می کنم


هستی درون  من که من مرده ،زنده ام

با حس نبض های تو پرواز می کنم


شاید دلم هنوز به رنگ بهار نیست

اما به ذوق بودنت اعجاز می کنم


می آیی از مسیر پر از نور ، از بهشت

در را به روی هر چه خوشی باز می کنم


غرق شکفتن است تمام وجود من

وقتی که رو به کعبه دل راز می کنم


چندی است مقصد همه راه ها یکی است

من شعر های سبز و غزل ساز می کنم

پی نوشت : این دست نوشته لابه لای همه کتابا و سونوگرافی ها ، آزمایش ها و همه یادگارهای مربوط به بارداری  تبعید شده بود به ته کمد ، اما امروز یک دفعه یادش افتادم .

دوستان التماس دعا

سحر قریب
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

یکی از بهترین روزهای خدا شروع می شود ، قرآن را می بوسیم و ار خانه بیرون می آییم ،توی راه دوباره می شویم آن زن و شوهر مشتاق و پراز ذوق مادر وپدرشدن ، ,وسط حرف هایمان چند دقیقه یکبار تلاوت می کنیم ان مع العسر یسری را ،و حرف می زنیم از روزهای خوش در راه ،لابه لای لقمه های نان و پنیری که یکی  را خودم می خورم و یکی را به دستش می دهم انگار  خدای مهربان یک دنیا خوشبختی و امید روزیمان می کند ،رویای دوقلوهایی که درهمان سفر کربلای 89 رو به روی گنبد آقا طلب کرده بودیم هواییمان می کند و  من می گویم  با همه سختی های این چند سال هیچ گاه دلم برای روزهای مجردی تنگ نشده است مگر خوشبختی غیر از این است .خدایا شکرت.

با پای راست وارد مرکز می شویم  چند دقیقه ای  صبر می کنیم تا وسط آن شلوغی و همهمه نوبت به ما برسد همین که به پذیرش اسممان را می گوییم خانوم مسئول آنجا با ذوق می خندد و می گوید چهار تا جنین دارین که هرچهارتا باکیفیتند خدا به همراهتان امیدوارم که نتیجه بگیرید . نگاه های پر از شوقش ما را مشتاق تر می کند . از او خداحافظی می کنم .سریع از پله ها می روم بالا ، اماده می شوم و اولین نفر می فرستندم اتاق عمل ، به محض ورودم خانوم دکتر را می بینم  همان خانوم دکتری که شاید بیشتر از هرکسی مرا به یاد فرشته آسمانی ام می اندازد و این چندماه حتی از چهره های مشابه اش هم  فرار می کردم و بسان مصیبت زده ای که با بی انصافی همه را در داغ مانده بر دلش مقصر می داند من هم برچسب اتهام به او می چسباندم اما همان نگاه اولش همه خشم و نفرتم را خاموش می کند در نگاه اش چیزی را می بینم که دلم آرام می شود چیزی شبیه دلسوزی یا شاید شبیه عذاب وجدان نمی دانم کدام است؟اما دلم را خوش می کنم که حواسش شاید این بار بیشتر جمع باشد.

قرار می شود دو جنین را انتقال دهند و دوتای دیگر را فریز کنند از همان لحظه دلم می رود پیش فریزی ها نمی دانم چرا.

دکتر با بسم الله وارد اتاق عمل می شود هنوز اول صبح است و چند دقیقه ای طول می کشد تا پرسنل آماده شوند این بی توجهی شان کمی آزارم می دهد اما سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم برا چندمین بار اسمم را می پرسند و بالاخره  جنین شناس  لوله بلند ی را به دست دکتر می دهد و از اتاق خارج می شود و چند ثانیه بعد،بعد از گذشت حدود هفت ماه دوباره منم و نگرانی هاو احساسات و بی قراری های مادرانه ، انگار دخترک برگشته است دلم بی قرار و هیجان زده است ،هرچه سعی می کنم  به آن چه در من اتفاق افتاده فکر نکنم نمی شود.به او زنگ می زنم و همه چیز را برایش تعریف می کنم پشت تلفن چنان ذوق می کند که انگار خبر تولد دوقلوها را به او داده باشم  می گویم داروهایم را بگیرد و او چند دقیقه بعد پیامک می زند که هنوز وقت هست آرام که شدم می روم دنبال کارها ،همین کلمه آرام شدن عمق هیجان و ذوقش را نشان می دهد و باز من می مانم این حس سیال مادری و خدا خدا می کنم برای جاودانه شدنش.

همان روز به خانه برمی گردیم روزهای بعد انتقالم این بار کمی متفاوت تر از دودفعه قبل است این بار انگار مادر و پدر بودن  را بیشتر بلدیم ، دوباره برمی گردیم به روزهای خوش بارداری به روزهایی که هر روز وسط ساعت کاری  او زنگ می زد و  هر بار حال دخترک را می پرسید و من ذوق می کردم از این همه پدر بودن ،دوباره او می شود بابای خانه و هرچه من هوس کنم یا حس کنم خوب است برای این دوران در چشم هم زدنی آماده می کند و من و سط  ذوق کردن هایم دلشوره می گیرم که اگر نشود اگر بشود و مثل دفعه قبل ......خدایا دیگر طاقت امتحان را ندارم اگر خیر و صلاحم نیست اصلا نماند سقط همه جسم و روح را آتش می زند من هنوز داغدارم خودت می دانی که جسم و روحم  دیگر طاقت داغ ندارد هوایم را داشته باش.

روزهای مادرانه ام یکی یکی سپری می شوند انصافا علی رغم همه تلاشم برای آرام بودن استرسم خیلی بیشتر از دفعه قبل است انگار یک دفعه افتاده ام وسط دغدغه های مادرانه آمادگی خیلی چیز ها را  ندارم . آرامش بیش از هرچیز آمادگی جسم و روح می خواهد ولی من آماده نیستم که وقتی درجمع افطاری های خانوادگی بچه ها ی کوچک را می بینم که مرکز توجه  مجلس شده اند و پدر مادرها را که ذوق بچه هایشان را می کنند یا پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها را که قربان صدقه نوه هایشان می روند ضربان قلبم تند می شود ،اثر هورمون هایی که تزریق کرده ام وقتی با دل بی قرار و ناآرامم همراه می شود گاهی دلم با بی انصافی همه این رفتارها را توهین و تحقیر به حساب می آورد،همه تلاشم برای آرام بودن در بیشتر موارد ناکام می ماند ،و من می مانم و  روزهای مادرانه ای که پر است از علامت سوال و استرس و البته شوق و ذوق ،این روزها فقط کافی است کسی همان سوال همیشگی حامله ای؟یا کی می خواهی حامله شوی؟را بپرسد که من پر شوم از بی قراری و گاهی خشم از کسی که می پرسد از دردهایی که گفتن ندارد.در حالی که پیش تر این چنین نبودم.

قرار می شود عصر روز چهاردهم برای آزمایش برویم اماصبح همین که از خواب برمی خیزم قطره های سرخ نامهربان می  شوند قاصدان بدخبر ،یک دفعه پر می شوم از ناامیدی ،او سعی می کند آرامم کند می گوید بد به دلت راه نده خودم هم می دانم که این شرایط می تواند طبیعی باشد اما دلم قبول نمی کند همان صبح می رویم آزمایشگاه ،به محض ورودم خاطرات سال قبل توی ذهنم مرور می شود آزمایشگاهی که روزگاری بهترین خبرعمرم را در آن شنیده بودم و حالا.........

روی صندلی می نشینم  سرنگ را در دستم فرو می کنند.سعی می کنم تمرکز داشته باشم اما زیر دلم تیر می کشد آنقدر شدیدکه ناامید می شوم و شاید آماده دل کندن از روزهای مادرانه ،مسئول آزمایشگاه بی قراریم را که می بیند می گوید پنج دقیقه ای صبر کن تا جواب اولیه آماده شود تیتر بتا را بعد از ظهر آماده می کنیم  .

پنج دقیقه بعد برمی گردم تمام تلاشم را می کنم که خود را بی تفاوت وانمود کنم  مسئول آزمایشگاه می گوید خانم 90 درصد تستتان منفی است پاهایم زیر چادر به شدت می لزرند اما با بی تفاوتی تشکر می کنم و بیرون می آیم  خبر را که به او می دهم  دوباره سرش روی فرمان ماشین خم می شود و من آرام اشک می ریزم .

عدد بتایم منفی نیست اما آنقدر پایین هست که بفهمم همه چیز تمام شده است ، او هنوز هم ناامید نشده می گوید آزمایش دوم بالا می رود ان شاالله . جواب آزمایش دوم را که می گیرم امیدم نا امید می شود ،داغ دخترک حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم را آتش می زند .........


پی نوشت 1 :خدایا وقتی تو گروه های خانواده گی همه که تقریبا همه شان بعد من ازدواج کرده اند هرروز و هرشب عکس بچه هایشان را را می گذارند  و بیش تر حرفا و تبادل نظرها راجع به شیطنت های بچه هاست و دندان دراوردن و غذاخوردن و...................و من با خواندنش ارام ارامم یعنی حواست ویژه به من هست، این نگاه ویژه را حتی ثانیه ای از من نگیر.

پی نوشت 2 : همه امیدم حالا همان دو فرشته برفی هستندکه اگر خدا بخواهد تا آخر تابستان مهمان دلم می شوند.

پی نوشت 3 :حال من این روزها خیلی خوب است به لطف خدا ، این حال خوب نصیب و روزی همه دل های بی قرار

التماس دعا

سحر قریب
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ نظر

دوباره همه چیز باید از اول شروع شود خیلی زودتر از ازآن که انتظارش را داشتم و شاید قبل از آن که روح و جسمم  کاملا آماده باشد خود را میان سیکل جدید درمان می یابم دوباره آمپول و سونو و ویزیت  این بار در گرمای بالای 40 درجه کویر اما همین که سختی های رفت و آمد کم می شود خودش خیلی خوب است. فرقی نمی کند پرستار بخش باشد یا دکتر یا همدردی در مرکزناباروری هرکس که داستان پرکشیدن فرشته ام را می شنود از عمق جانش آه می کشد و من انگار تازه عمق مصیبت وارده را درک می کنم  اگر فرشته ام زمینی می شد شاید من هم مثل خیلی های دیگر وسط خستگی های روزهای مادرنه غر می زدم و یادم می رفت که چه معجزه بزرگی را روزیم کرده اند نمی دانم،  فقط این را می دانم که میان راهروهای دلگیر و شلوغ مرکز ناباروری ،در صف های طویل و تاثر برانگیز نوبت دهی و در کشاکش دردسر های پیداکردن دارو و تاییدیه بیمه معجزه بودنش را از عمق جانم حس می کنم  و درست وقتی که درهمان آزمایشگاه که تست های غربالگری بارداری را انجام می دادم دقیقا روی همان صندلی می نشینم  تا برای آزمایش های قبل عمل نمونه بدهم صدای شکستن قبلم را می شنوم.اما باز هم امید به روزهای خوش در راه کمک می کند  با توانی چندین برابر  قدرت جسم و روحم بایستم و مسیر پر استرس و دردناک و پر از علامت سوال درمان را شروع کنم.

داروهایم شروع شده اند دکتر با توجه به سنم (زیر سی سال)کمترین دوز آمپول ها تجویز می کند اما بدن من دیگر آن بدن بکر و دست نخورده دوسال پیش نیست در کمتر از یکسال و نیم تعداد آمپول های میکرو اول و دوم و همه آمپول های پروژسترون که در طول بارداری  تزریق کرده ام با یک حساب سرانگشتی ساده به هزارتا می رسد  و من حالا متخصص تر از همه پزشکان وقتی سایز و تعداد فولیکول هایم را در سونو گرافی گزارش می کنند می فهمم که اوضاع می توانست بهتر از این باشد  اما باز هم امیدم به لطف خداست که اگر اراده کند در بدترین شرایط بهترین اتفاقات رقم می خورد.

روز عمل فرا  می رسد دلم بیشتر از همیشه هوای دخترم را می کند اگر بود؟ اگر آن اتفاق تلخ نیفتاده بود و اگر اگر اگر ..........در همین فکرهاهستم که دستم تیر می کشد و پرستار آنژیوکت را در رگم فرو می کند یادم می آید که تا دوسال پیش اصلا همچین وسیله نامهربانی را ندیده بودم اما حالا اصلا نمی توانم حساب کنم این چندمین بار است که در رگم فرو می رود، پیش خودم فکر می کنم که دفعه بعد روز عمل سرکلاژم بینمش و ملاقات بعدیمان روز زایمانم  و از تصورش هم دوباره ذوق می کنم.

از خواب پر از پروانه بیدار می شوم درد حمله می کند اما در این یک سال به درد هم مقاوم شده ام و برعکس دو دفعه قبل خیلی اذیتم نمی کند درد عمل پانکچر کجا و درد زایمان کجا؟؟؟

توی بخش همین که کمی حالم بهتر می شود او زنگ می زند و خبری می دهد که عمق جانم را می لرزاند دوباره همه غم های عالم را به دلم می ریزند می گوید نمونه فریز شده بافت بیضه  خوب نبوده  و دوباره  دارد می رود اتاق عمل ، تلفن را که قطع می کند بغضم می ترکد و اشک های جاری می شوند.چند نفر از بیماران که حالم را می بینند دلداریم می دهند گمانشان برای درد های بعد از عمل گریه می کنم   و برای همدردی از درد های خودشان می گویند.که ما هم عمل شده ایم و ......

اما  آن قدر در این چند سال مقاوم شد ه ام که دردهای جسمی را درد به حساب نمی آورم چه کسی می فهمد حالم را ،چه کسی می فهمد دل بی قرارم را ،وقتی نزدیک ترین و عزیزترین کسم را برای سومین بار به اتاق عمل می برند در حالی   که  فقط نیم ساعتی است به هوش آمده ام  و هنوز سرم توی دستم هست و اجازه پایین آمدن از تخت را ندارم  این همه درد جسمی و روحی برای نعمت فرزند که به چشم هم زدنی سهم بیشتر اطرافیانم شده است.خدای مهربانم طلبکار نیستم یعنی تمام تلاشم را می کنم که نباشم اما دلم را چه کنم دلم بهانه می گیرد خسته است از این همه تلاش بی سرانجام و شوق و ذوق های در نطفه خفه شده. زن های فامیل و آشنا یکی یکی دارند به لطف قدرت لایزالت  به سلامتی زایمان می کنند بی آن که حتی برای ثانیه ای  حتی از کنار این مسیر طاقت فرسا رد شده باشند و چه بسیار وقت هایی که نمک می پاشند روی زخم های دلم بی آن که چیزی بدانند خدایا شکرت.همه امیدم تویی. و مهربانیت دستمان را بگیر.


پرستار می آید و خبر می دهد که شکر خدا نمونه خوب بوده و حالا شش تخمک من باید برای جنین شدن آماده شوند.تختم دقیقا رو به روی درب اتاق است و ایستگاه پرستاری  به خوبی در دید من است ناگهان او را می بینم سوار بر ویلچر بارنگ و روی پریده بعد از عمل با چشمانی که از شدت درد بی حال و بی رمق شده اند از رو به رو یم رد می شود می دانم که مثل دفعه قبل در اتاق بغلی بستری می شود.پیچ سرم را می بندم به زحمت از تخت پایین می آیم  چادر سفید رنگ و رو رفته بخش را به دور کمرم می بندم تا پاهایم  معلوم نباشد و چادر دیگری را به سر می اندارم و لنگان لنگان خودم را بالای سرش می رسانم  همه انرژی نداشته ام را در صدایم جمع می کنم ،لبخند می زنم و سلام می کنم  با شوق و ذوق فراوان می گویم خداراشکر نمونه خوب بوده و او آرام می گوید هرچه خدا بخواهد می گوید دردم خیلی زیاد است  دفعه قبل هم همینطور بود؟ و من می گویم عزیزم تحمل کن دو سه روزی سختی دارد و همان جا به این فکر می کنم که چه قدر خوب است که انسان فراموشکار است اگر قرار بود همه این دردها یادمان بماند ...........

حالا منی که هنوز  لباس های بیمارستان به تن دارم می شوم پرستار او پله ها را چندین بار برای کارهای مختلف بالا و پایین می کنم سرم گیج می رود  احساس می کنم خالی شده ام هیچ انرژی ای در بدن ندارم روی تخت کناری دراز می کشم  فکر و خیال نمی گذارد بخوابم همه اتفاقات این چند سال پیش چشمم مرور می شود نگاهم که به او می افتد گونه هایم خیس می شود خدایا منتظر وعده حقت هستیم خودت گفته ای ان مع العسری یسری ما سختی ها را کشیده ایم ..........

همان روز مرخص می شویم با وجود همه سختی ها شوق و ذوقمان فوق تصور است خدا خدا می کنیم که هر شش تخمک جنین شده باشند . و تقدیرشان را خداوند یک زندگی زمینی پر برکت قرار دهد.

روز بعد زنگ می زنیم تا از تعداد و ضعیت جنین ها جویا شویم همین خبر که پنج تایشان پیشرفت داشته اند همه درد های جسمی مان را از یادمان می برد ..........




پی نوشت 1: آن هایی که تلخی انتظار را نچشیده اند هیچ گاه درد ما را نمی فهمند ،به قول دوستی حتی نازایی ها هم علت های مختلف دارد که خیلی ها حال خیلی ها را نمی توانند درک کنند . مراقب قضاوت هایمان باشیم نکند دلی بشکند.

پی نوشت 2:کاش روزی برسد که درمان های پر هزینه نازایی که سلامت جسم و روح را هدف می گیرند لااقل قطعیت داشته باشند.

پی نوشت 3 :خدایا بیشتر از همیشه حواست به من و ایمانم باشد          التماس دعا


سحر قریب
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ نظر

خدای مهربان امشب می خوام با تو درد و دل کنم می خوام همون حرفایی رو بزنم که اگه پیش بنده هات بگم سریع می گن ناشکری نکن بدتر از خودت رو ببین یا این که بترس از این که خدا بدترش رو سرت بیاره و...............

عزیز بخشنده و کریم ، ولی خدایی که تو شبای قدر تو دعای جوشن با بیشتر از هزار اسم زیبا صداش زدم  خیلی خیلی فراتر از اونی هست که مردم ازش حرف می زنن.

خدایا من  تازگیا احساس می کنم دارم خودم رو گم می کنم خیلی وقتا درست و غلط رو نمی تونم جدا کنم و چه بسیار وقتایی  که خودم بیشتر از هرکس دیگه ای از رفتار و اعمالم و مخصوصا افکارم  پشیمون می شم و یا حتی خجالت می کشم .

بهتر از خودمون می دونی که با چی گذشته؟ دقیقا سه سال پیش تو چنین روزایی بود که برای اولین بار جواب آزمایش  رو گرفتیم جواب آزمایشی که پر از خط تیره بود و دقیقا همین روزا بود که برا اولین بار کلمه آزواسپرمی رو شنیدیم  واین که شاید هیچ وقت بچه دار نشیم و دقیقا از اول مرداد سه سال پیش بود که پای آمپول و سرنگ و الکل به زندگیمون باز شد . و هنوز که هنوزه ادامه داره طوری که سال تحویل امسال دعامون این بود که خدایا تو سال جدید هر گونه آمپول رو از خونه ما دور کن ، الهی آمین.

یادش به خیر زمستون 89 کاملا اتفاقی اسممون برا کربلای دانشجویی دراومد خیلی خیلی ذوق داشتیم ولی یه نگرانی وجود داشت که باعث شد من آخرین نفر مدارک رو تحویل بدم و اون نگرانی :ممکنه این ماه حامله باشم ...........خدایا کم کم داره  پنجمین سال از اون سفر می گذره وما هنوز......

سه سال پیش تو همچین شبایی من و او قرار گذاشتیم این راز زندگیمون رو به کسی نگیم و با توکل به خدا پیش بریم خدای مهربونم یادت میاد دی 92 که میکرو اولمون مثبت شد چه قدر شکر گفتیم همش می گفتیم خدایا شکرت که انگشت نمای مردم نشدیم خدایا شکرت که به بی کسی مون رحم کردی و مشکل به اون یزرگی به اراده تو حل شد .اگه شده بود که بشه شاید الان یه معجزه یک ساله داشتیم .

وقتی بتا اومد پایین و امیدمون ناامید شد یه کم بی قراری کردیم ولی خیلی زود آروم شدیم دوباره  رفتیم جلو بازم نذاشتیم کسی از کارامون سر دربیاره تو روی بقیه می خندیدیم و درد دلامون رو فقط و فقط به خودت می گفتیم  خودت شاهد بودی چه قدر سخت بود پنهان کردن همه مراحل درمان از نزدیک ترین کسامون ، شب بیست و سوم ماه رمضون پارسال  وقتی جواب آزمایشمون مثبت شد همش می گفتیم خدایا شکرت شکرت که کارمون رو درست کردی و خوشحال از این که این راز رو کسی غیر از خودمون و خودت نمی دونیم ،مراحل رو یکی یکی جلو می رفتیم  و چه قدر غرق در خوشبختی بودیم.

دیگه کم کم همه داشتن می فهمیدن که ما قراره سه نفر بشیم،دیگه بعد پنج ماه تصمیم گرفته بودیم کم کم مادر و پدر شدنمون رو علنی کنیم یادش به خیر  چه قدر ذوق می کردم چه قدر به خودم افتخار می کردم وقتی مادرشدنم رو بهم تبریک می گفتن ،ولی دقیقا تو همون روزا که زندگی داشت بالاخره قشنگی هاش رو نشونمون می داد و همه اون درد و رنجا داشت یادمون می رفت در کمتر از یه نصفه روز همه چیز نابود شد جوری که دلشکسته تر از همیشه برگشتیم سر خط.

حالا دیگه خیلی ها خیلی چیزا رو فهمیده بودن  شرایطی پیش اومد که بعضی چیزا گفته شد،و من بالاخره بعد شش سال احساس نازایی کردم.

خدای مهربونم حالم رو می بینی میبینی خیلی وقته از ته دل نخندیدم ،نمی دونم  شاید صبرم کمه ولی چه طور تو جمعی که همه خیلی چیزا ازت می دونن تو جمعی که تا نگات می کنن درگوشی از حامله بودن یا نبودنت حرف می زنن و قصه سقطتت رو بی اون که هیچ چیز ازش بدونن برای هم پچ پچ می کنن  می شه شاد بود،خدا جونم ما اون پنج سال خیلی سختی کشیدیم دو سال اولش  که هرماه منتظر بودیم  و هربار ناامید می شدیم  و هرماه به قرص و دارو و دکتر متوسل می شدیم بعدش هم که مشکلمون رو فهمیدیم درمانهای دارویی پرهزینه ،بعدترش میکرو ناموفق،بعدش هم میکرو دوباره در شهری با فاصله 800 کیلومتری از شهرمون ولی نذاشتیم کسی بفهممه  فرقی نمی کرد غریبه باشن یا نزدیک ترین کسامون جوابمون به همه این بود که ما بچه نمی خوایم همین .و فقط به خودت می گفتیم رب لاتذرنی فردا و انت خیر الوارثین اصلا همین ذکر رو هم حتی حواسمون بوده و هست که فقط خودت بشنوی و معمولا تو قنوت نماز آهسته تر از بقیه ذکرا بگیم.

خدای مهربونم اومدم قسمت بدم به ستارالعیوب بودنت نذار ماها انگشت نمای مردم بشیم نذار قصه ما بشه نقل مجلساشون ،خداجونم تحمل این یکی خیلی برام سخته می ترسم کم بیارم اخلاقم تازگی ها بد شده خودم می فهمم مخصوصا این اواخر که یه ناامیدی دیگه ضمیمه قصه انتظارم شد احساس کردم  دارم کم میارم احساس کردم دارم از اونی که بودم دور می شم ،این روزا درست و غلط رو نمی تونم خوب پیدا کنم این رو دیشب که به خاطر یه جمله حرف شاید بی منظور بهم ریختم فهمیدم اون قدر تحت تاثیر قرار گرفتم که دست و پاهام تا ساعتی بعد ترش می لرزیدن یادم افتاد که قبلنا  چه قدر قوی تر بودم حرفای بامنظور رو بی منظور برداشت می کردم و از کنارش رد می شدم ولی حالا...........

نمی دونم چی بگم ولی داره آزمایش به جاهای خیلی سختش می رسه به اونجاهایی که برا چیزی که نه خودت و نه هیچ کس دیگه توش نقشی نداشته انگشت نمای مردم بشی،،به جاهایی که حسرت بزرگ زندگی تو به چشم برهم زدنی سهم اطرافیانت بشه،به جاهایی که بیشتر از همیشه تلاش کنی و کمتر از همیشه برات فایده داشته باشه و شک کنی در از تو حرکت از خدا برکت.به جایی که شرمنده مادرت بشی وقتی هر ذکر و نماز و دعایی رو برا حاجت دلت به جا میاره ولی تو خبر خوبی نداری که دلش رو شاد کنی..........

خدایا قسمت می دم به همه خوبایی که تو این روزا و شبا میان به درگاهت مواظب ایمانم باش گاهی صدای لغزشش روی وسوسه های شیطان دلم رو می لرزونه خدای مهربونم نمی دونم آخر این قصه سهممون از دنیا چیه؟کجا بالاخره این روزهای انتظار قراره مهر پایان بخوره،نمی دونم اون لحظه های ناب مادرانه که همه فکر و ذکر این روزامه بالاخره قسمتم میشه یا نه ،ولی مواظب ایمانم باش  بهم آرامش بده،بهم سعه صدر بده تا همه حرفای با منظور و بی منظور رو ساده ساده بگیرم ،بهم دل بزرگ بده که وقتی هم سن و سالام رو با دو تا بچه می بینم غصه  کمرم رو خم  نکنه ،خدای مهربونم بهم صبر بده تا جلوی پدر و مادرامون بتونم خودم رو شاد نشون بدم تا دلای نگرانشون رو  نگران تر و غمناک تر نکنم ،کمکم کن که خبر حاملگی و زایمان هیچ کس ناراحتم نکنه و برا شادی بنده هات خوشحال باشم.

خدایا نمی خوام بگم چرا چون حتما برام این مسیر بهتر بوده ولی خودت هوامون رو داشته باشه امتحان داره خیلی سخت می شه..............



پی نوشت 1: دوستان خوبم  دلنوشته هام رو قرار نبود اینجا بذارم اما گفتم شاید حرفای دل شماها هم باشه و خدا به همه مون از لطفش نگاه کنه التماس دعا

پی نوشت 2:پیشاپیش عید فطر میارک

سحر قریب
۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ نظر

هر چه قدر که روزهای مادرانه ام  کشدار و طولانی بود بعد از پرواز دخترکم  زمان مثل برق و باد می گذرد اصلا خاصیت دنیا همین است  روزها  و ماه ها و سال ها از پس هم می گذرند به خود می آیی چند سالی از عمرت گذشته است اما همین که انتظار چاشنی لحظه ها می شود عقربه ثانیه شمار ساعت ها هم سال ها برای تکان خوردن زمان می خواهند انتظار گذر زمان را کند کند می کند آنقدر که یک روز بیشتر از یک سال کش می آید اما وقتی منتظر چیزی نیستی روزها پشت سر هم می آیند و می روند دیگر چه فرقی می کند وقتی امروز مثل دیروز است و فردا مثل پس فردا.

فقط کافی است حرفی از نوروز بیاید فرقی نمی کند توی تلویزیون باشد یا توی یک جمع خانوادگی و یا اصلا توی خیابان میان آدم هایی که نمی شناسمشان ، بوی بهار امسال برایم پاییزیترین حس های دنیا را با خود می آورد ، این بهار با همه بهار هایی که داشته ام فرق دارد ، من برای این نورروز از روزهای گرم تابستان انتظار کشیده ام  من برای این نوروز از ماه ها قبل شمارش معکوس گذاشته بودم قرار بود این نوروز زیباترین و دلنشین ترین بهار مادری عمرم باشد اما حالا هر چیز و هرکس که بوی بهار با خود می آورد برای من پر از دلتنگی و حسرت و درد است و چه زود نوروز می شود وقتی که دیگر منتظرش نیستیم.و من دست خالی ودلشکسته تر از همیشه سر سفره هفت سین می نشینم رقص ماهی ها در آب ،سیب و سبزه و سمنو برایم تلخ ترین قصه دنیا را روایت می کنند قصه بهاری که به پاییز پیوست......................

کلاس های ایروبیک ، آشپزی وشیرینی پزی ،بافتنی و ...........به همه این راه ها متوسل می شم شاید کمی حالم بهتر شود اما همه اش فقط مسکن است هنوز هم تا به خودم می آیم صورتم خیس خیس است ،به همه این ها استرس های جدیدی هم اضافه می شود دکترمان مثبت شدن بیوپسی قبلی را یک تصادف معجزه آسا می داند که احتمال تکرارش می تواند وجود نداشته باشد این احتمالات دوباره ما را به سمت اسپرم اهدایی و کمی آن طرف تر فرزند خوانده می کشاند. خدایا آخر این قصه چه می شود؟این سوال حالا بیشتر از همیشه توی ذهنمان تکرار می شود

برای بیوپسی نوبت می گیریم این بار در شهر خودمان و باز پر استرس ترین روزهای زندگی خودرا نشانمان می دهد اگر بیوپسی منفی باشد؟اگر دیگر شانسی نداشته باشیم؟خدایا مگر می شود؟این روزها باید ماه گرد تولد دخترک راجشن می گرفتیم ،اول اول خط آمدن خیلی خیلی سخت تر می شود وقتی راه را تا بیشتر از نیمه طی کرده باشی ،پرت شدن از نرده بان دردناک تر می شود وقتی بیشتر پله ها را بالا رفته باشی و انتظار حسرت بارتر می شود وقتی حس کرده باشی شیرینی مادرشدن و پدربودن را حتی اگر برای چند ماه باشد.

 می دانم که او دلش بی قرارتر است این است که سعی می کنم حرفی نزنم تا شاید سکوتم آرام ترش کند و فقط بعضی وقت ها که در گوشم می گوید :سحر استرس دارم ،نگرانم .آرام می گویم دلم روشن است  و فقط خدا می داند چه حالی دارم وقتی شب ها از استرس حتی خواب به چشمم نمی آید ،هی بلند می شوم پشت پنجره می ایستم و آسمان را نگاه می کنم حتی دیگر نمی دانم چه بخواهم ؟خدایا خودت حالمان را می بینی رحم کن............

شب قبل از عمل اتفاقی تقویم را نگاه می کنم دلم می ریزد،گر می گیرم ،فردا  تولد دردانه امام رضاست دلم پر می زند روبه روی گنبد آقا ،آقایی که می دانم بیگانه نیست با درد ما ،با تلخی انتظار و زخم زبان ، آقا جان جان جوادت...................

پشت در اتاق عمل نشسته ام ،تسبیح از دستم نمی افتد ، مرتب ذکر می گویم ، چند صفحه قرآن می خوانم ،دور و رم پر از آدم های جور و واجور است و من بی توجه به همه آن ها آرام آرام اشک می ریزم ،دلم خوش است به ضمانت امام رئوفم   که حتما روز تولد دردانه اش ناامیدمان  نمی کنند ،هر بار که در اتاق عمل باز و بسته می شود دلم می ریزد ، چند بار می خواهم بلند شوم و از وضعیتش جویا شوم ولی همین که  می ایستم   پاهایم سست می شود دوباره می نشینم ،و درست همان جا میان لااله الا انت گفتن هایم در حالی که صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنوم حضور گرم خدا را حس می کنم حس می کنم نشسته کنارم دست های عرق کرده ام را توی دست هایش گرفته و روی قلب شکسته ام بذر امید وآرامش می پاشد  برای لحظه ای حس می کنم که با وجود همه کاستی ها چه قدر خوشبختم ، خوشبختم که خدا را دارم خوشبختم که حس می کنم گرمای حضورش را حتی اگر به قیمت تحمل استرس زا ترین لحظات باشد ، دو سه ساعتی به همین منوال می گذرد که ناگهان اسمم را صدا می کنند ، بلند می شوم پاهایم دارند می لرزدند نمی فهمم چه طور خودم را به اتاق دکتر می رسانم  ، رو به رویش می نشینم:آقای دکتر چه خبر ؟؟؟

لبخند رضایت بخش دکتر آرامم می کند خدای مهربان دوباره بر سرمان منت می گذارد و یک فرصت دیگر روزیمان می کند خدا رو شکر بیوپسی مثبت است و بافت بیضه برای سیکل میکرو فریز می شود.

پله ها را دوتا دوتا بالا می روم وارد بخش می شوم او روی تخت خوابیده و از درد ناله می کند من را که می بیند لبخند کمرنگی می زند دلم برای دردهایش می گیرد دردهایی که مردهای دیگر با آن بیگانه اند حتی در بدترین شرایط اکثر مردها لازم نیست طعم اتاق عمل و بیهوشی بکشند ،ساختار بدن زن ها طوریست که برای تحمل دردها ساخته می شود اما مردها اینگونه نیستند قرار نبوده برای پدرشدن درد جسمی بکشند بغض می کنم ،خدایا کمک کن شرمنده اش نشوم.......

دوباره همه احساسات مادرانه و پدرانه در ما جان می گیرد انگار نه انگار که یکسال گذشته زندگی خیلی به ما سخت گرفته است توی راه برگشت دوباره از رویاهایمان می گوییم و دوباره بحث می کنیم سر دوقلو بودن یا سه قلوبودنشان خدایا ماهنوز هم امیدواریم هنوز هم ..........

حالا دیگر همه فکر و ذکرمان شروع سیکل جدید درمان است دلمان پر از امید است دوباره پر از شوق هستیم پر از انرژی مثبت و سراسر سرزندگی و دل خوش به ان مع العسر یسری



پی نوشت 1:خدای مهربانم ببخش که گاهی یادم می رود که تو مهربان تر از مادری ، ببخش که گاهی با تو می نشینم سر حساب و کتاب و یادم می رود که تو فراتر از همه چیز و همه کسی....


پی نوشت 2:عزیزدل مادر ،یک سال پیش در اولین لیله القدر مادرانه ام  تقدیرت را زندگی بهشتی نوشتند گوارای وجودت جان دلم.

پی نوشت 3 :دوستان روزهای مهمانی خدا رو به اتمام است برای همه دل های بی قرار دعا کنید

پی نوشت 4:یا راحم العبرات رحم کن به اشک هایی که بی بهانه جاری اند........



سحر قریب
۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ نظر

نشد که پست جدید بذارم

ولی حیفم اومد که التماس دعا نگم

امشب برا همه دل های بی قرار دعا کنین

برا منم اگه یادتون بود دعا کنین

پارسال در چنین روزها و شب هایی روزهای مادرانه ام آغاز شد و  حتما همین شب ها  که جرعه جرعه مست از مهر مادری می شدم  تقدیر دخترم رو زندگی بهشتی نوشتند و سهم من باز انتظار ماند و سینه ای که بی قرار تر از همیشه .........




سحر قریب
۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

روی تخت اورژانس زیر سرمی که با قوی ترین مسکن ها و داروهای معده پر شده است دراز کشیده ام اما مگر درد لحظه ای  رهایم می کند؟ آنقدر شدید است که اصلا نمی توانم روی تخت آرام بگیرم ، هی بلند می شود خودم را جمع می کنم ،حمله درد وحشتناک است ، از درد به خودم می پیچم طوری که چند بارسرم از دستم کنده می شود و خون فوران می کند چند بار رگم را عوض می کنند سرم دارد کم کم تمام می شود، و من هنوز هم از درد ناله می کنم ،وسط این حمله وحشتناک درد برای لحظه ای به این فکر می کنم که اگر دردم جدی باشد ، اگر هیچ گاه نتوانم مادر شوم؟ نه خدای من امکان ندارد، یادم می آید که چه قدر این چهل روز آرزوی مرگ کرده ام ، همان جا  پشیمان می شوم وتوبه می کنم خدایا بنده ضعیف ات را ببخش (ارحم عبدک الضعیف) .

سرم که تمام می شود کمی حالم بهتر است اما این حال خوب ماندگار نیست و همین که به خانه می رسم باز هم همان درد وحشتناک سراغم می آید ، تا صبح نمی توانم بخوابم فقط روی شکمم خم می شوم و را ه می روم تا درد را کمی کمتر حس کنم ،صبح دوباره اورژانس دوباره داروهای معده و مسکن بازهم برای یکی دو ساعت حالم رابهتر می کند و دوباره باز هم حمله درد.

این درد وحشتناک مقاوم به درمان نمی تواند از معده باشد ، این را دکتر بعد ازمراجعات مکررم به اورژانس می گوید و این می شود که در یکی از شب های سرد زمستانی دقیقا توی همان بیمارستان که چهل روز بیش بدترین اتفاق عمرم را تجربه کرده بودم بستری می شوم این بار در بخش جراحی.

حالا دردم آنقدر شدید است که انگار یک میله آهنی داغ داغ را در معده ام فرو کرده باشند تا صبح چند بار پرستار را صدا می کنم و هربار با تزریق قوی ترین داروهای مسکن دو سه ساعتی میخوابم و باز هم با حمله وحشتناک درد بیدار می شوم و باز هم مسکن .

همه چیز در همان فضا اتفاق می افتد، دستگاه سونوگرافی که چهل روز پیش برای اولین بار جای خالی دخترم را نشان داده بود حالا التهاب کبد و سنگ کیسه صفرا نشان می دهد و دکتر درمانم را با ترزیق سرم و آنتی بیوتیک شروع می کند و پیسنهاد می دهد دو روزی را در بخش بستری بمانم.

حمله های وحشتناک درد کم تر و کم تر می شوند حالا همین که سرمم تمام می شود و آزادی عمل پیدا می کنم خودم را دقیقا رو به روی اتاق زایمان می بینم. همین طور می ایستم و نگاه می کنم بی آن که هدفی داشته  باشم ، روی صندلی های دم در همراهان نشسته اند اکثرشان  ساک های رنگ و وارنگ نوزادی با خودشان اورده اند، خدای من چه قدر آرزوها داشتم من باید این روزها دغدغه رنگ و مارک وسایل  فرشته ام را داشتم اینجا چه می کنم؟ هر بار پرستار از اتاق بیرون میاد وخبر به دنیا آمدن نوزادی را می دهد و لباس های نوزاد را تحویل می گیرد ، اکثر همراه ها با شنیدن خبر به دنیا آمدن نورسیده از شوق برمی خیزند و بقیه بهشان تبریک می گویند ، دلم می رود به همان شب آن شب او  پشت در این اتاق که اتفاقا  خیلی هم شلوغ بود چه کشیده ا؟ آن شب دلگیر برای او  شاید به اندازه من سخت بوده شاید هم بیشتر؟اشوق و ذوق هایش برای آمدن دخترمان و باباشدن که یادم می آید حال آن شبش را اصلا نمی توانم تصور کنم ..............

تا به خودم می آیم ، نیم ساعتی است همان جا ایستاده ام و همه دارند با تعجب نگاهم می کنند چند نفری دلیل ایستادنم را می پرسند من اما حرفی نمی زنم سرم را پایین می اندازم و بر می گردم .و  چند ساعت بعد دوباره همان جا هستم وقتی بیماران و همراهانشان احتمالا عوض شده اند. دوباره همان صحنه ها که برای من حالا حسرت بارترین صحنه های دنیا هستند.

عزیز دل مادر دلم هوایت را کرده این بیمارستان غمزده بوی تو را می دهد مرا ببخش اگر مادرخوبی نبودم  اگر نتوانستم خوب بدرقه ات کنم اگر آن قد ضعیف بودم که حتی جرات نکردم درست نگاهت کنم اگر هیچ گاه نخواستم بغلت کنم ، داغ تو حسرت خیلی چیزها را به دلم گذاشت مراببخش که مادر خوبی نبودم .......................

فقط خدا می داند تنها چیزی که در آن روزها می توانست حالم را خوب کند همین دردهای وحشتناک و بستری شدن در همان بیمارستان بود همان جا توی همان فضا و میان اشک هایم ،پشت در اتاق زایمان رفتن فرشته ام  را پذیرفتم ، باور کردم که دیگر ندارمش و با شمردن هفته های بارداری دیگر هیچ اتفاقی برای من نمی افتد ، باور کردم که بهار پیش رو بهار مادرشدنم نیست و من باید خودم را به سال های پیش برگردانم همان سال هایی که شوق و ذوق های مادرانه ام را زیر خروارها روزمرگی می پوشاندم و ذوق زندگی دونفره مان را می کردم ،اما با این تفاوت یزرگ که حالا من و او در دنیایی که همه چیز جاودانه است مامان و بابای یکی از فرشته های خدا هستیم ،خدایا شکرت .

از بیمارستان که مرخص می شوم دلم آرام شده است حالا می فهمم این که شب ها راحت می خوابم چه نعمت بزرگی است حالا خدا را برای لحظه به لحظه ای که دردی ندارم شکر می کنم ، حالا خدارا شکر می کنم که مشکلم جدی نبوده و اگر خدا اراده کند می توانم دوباره مادر باشم ....خداراشکر

دوباره باید همه چیز را از اول شروع کنیم گام اول را او بر می دارد و همان روزها می رود پیش اورولوژیست ، دکتری که وقتی به او گفتیم تهران بیوپسی انجام دادیم و مثبت بوده و با همان وارد سیکل شده ایم شاید هیچ گاه حرفمان را باور نکرد لااقل حالات چهره اش که بارها این را نشان داده بود حالا هم با حالتی که نمی خواست  ناامیدمان کند پیشنهاد داد آمپول ها را ادامه دهیم و چهار ماه بعد بیاییم ،توکل به خدا ان شاالله که مثبت می شود.

فرشته مان دوباره دور و دست نایافتنی می شود و ما دوباره باید همه احساسات مادرانه و پدرانه را ته صندوقچه دلمان پنهان  کنیم ،اما این بارکارمان خیلی  خیلی سخت تر است برگه ها  و عکس های سونوگرافی حاملگی ، آزمایش های غربالگری ،لباس های بارداری ، حتی بادام و پسته ای که برای غذاهای مقوی بعد زایمان تهیه کرده بودیم این ها را چه کنیم ؟ این ها را کجا پنهان کنیم ؟

اما وسط این روزهای به معنای واقعی دردناک خدای مهربان باز هم حواسش به ما هست طوری که منی که فکر می کردم با رفتن فرشته ام زنده نمی مانم ،روز به روز حالم بهتر می شود ، باید جسم و روحم را برای دوباره مادر شدن آماده کنم  این است که دست به کار می شوم و در اولین اقدام ده کیلو اضافه وزن دوران بارداریم را کم می کنم روز به روز که بدنم عادی تر می شود انگار که یک قدم به مادر شدن نزدیک تر بشوم دلم هم آرام تر می شود.

حالا همه زن های فامیل هم یکی یکی دارند حامله می شوند بعضی ها حتی بچه سوم و چهارمشان است ،نگاه هایم به دختر جاریم که کمتر از یکسال از دخترم بزرگتر می شد را فقط خدا می فهمد.......


پی نوشت 1 : خدای مهربانم این روزها میهمان توام ،منتظر باران رحمت و مغفرت.

پی نوشت 2: درد وحشتناک و التهاب کبد نتیجه  همسفری چهار ماهه ام با پروژسترون ها بود،خدایا شکرت

پی نوشت 3 : گاهی درد بزرگ ترین و آرامبخش ترین نعمت خداست .

سحر قریب
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴۱ نظر