معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

تلخ و شیرین روزهای انتظار

معجزه خدا

این وبلاگ دلنوشته های زنی است که دوست دارد دوباره مادر باشد
دلتنگ روزهای مادرانه است

آخرین مطالب

پرده شانزدهم

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ق.ظ

دردم کمی آرام تر شده ،دکتر به همراه دو پرستار برای ویزیت بعد از عمل می آیند  من دارم اشک می ریزم ،جوری  که دکتر توجهش می آید سمت من ، با نگرانی علت گریه ام را می پرسد و من می گویم:" اشک شوق است خانم دکتر از این که این دفعه  فولیکول ها پوچ نبودند خوشحالم "،اصلا برایم مهم نیست که دختر تخت کناریم با آن که چند سالی از من بزرگتر است  چه قدر ناله و زاری راه انداخته و چند نفر هم همراهش آمده اند و دارند نازش را می کشند و یا آن هم اتاقیم که مادرش با وسواس خاصی دارد به او آب میوه می دهد ، اصلا برایم مهم نیست که من تنها هستم و تازه به خاطر بی دقتی یکی از کارمندان تامین اجتماعی در تایید داروهای دفعه قبل اوهم مجبور شده برود آنجا تا مسئله را پیگیری کند ،اینهاهیچ کدام برای من مهم نیستند یک لحظه خودم را تصور می کنم نه ماه دیگر ،روی این چنین  تختی خوابیده ام ،و منتظرم که دوقلوهایم را بیاورند این رویای شیرین ارزش تحمل همه این سختی ها و بی کسی ها را دارد شک ندارم.

 

چند روزی است که ماه رمضان هم شرو شده است ، فاصله بین پانکچر و انتقال دو روز است که من فقط همان دو روز را می توانم روزه بگیرم قبل عمل نمی شد و بعد انتقال و ان شاالله حاملگی هم دکتر توصیه نمی کند.

دوباره یکی از بهترین روزهای خوب خدا برای ما شروع می شود انگار نه انگار که کمتر از شش ماه پیش همه شوق و ذوق هایمان ، همه امید و آرزوها و نقشه هایمان نقش برآب شدند ، دوباره سراسر شوق و ذوق و آرامشیم به لطف خدا ، روز قبل تعداد جنین ها را پرسیده ایم  گفته اند: سه جنین تشکیل شده ، بماند که قبلش چه قدر برنامه ریزی کرده بودیم که این بار تعداد جنین ها حتما زیاد تر می شود و می توانیم تعدادی را فریز کنیم البته برای بچه دوم ان شاالله ، اما حالا سه جنین داریم که همه امیدمان همین سه تا هستند.

برای چهارمین بار لباس های آبی رنگ اتاق عمل را می پوشم  ،این بار هم بین همه هم اتاقی ها فقط من تنها هستم  و البته اعتراف می کنم که این تنهایی بیش از هر چیز به من آرامش می دهد،هنوز هم تصور می کنم کسانی که با همراه وارد این گونه درمان های  پرحاشیه و پرماجرا می شوند انگار فقط یک استرس بزرگ را دارند به بقیه استرس ها اضافه می کنند ، استرسی که بیش از هرچیز سم است برای نتیجه گرفتن از درمان ، البته این نظر شخصی من است فقط.

تمام اتفاقات روز انتقال دفعه قبل دوباره تکرار می شود ، توی همان فضا و با همان شرایط فقط این بار من توی مانیتور تصویر چهار توده سلولی در هم تنیده را می بینم ، انگار یکی دیگر هم خودش را به آن سه تا رسانده و حالا شده اند چهار جنین که این بار بعضی شان هشت سلولی اند بعضی شش سلولی.خانمی که پشت کامپیوتر نشسته با اطمینان خاصی می گوید کیفیت جنین ها عالیست و من اما می دانم که اینطورها که می گوید نیست حتی کمی دلشوره هم می گیرم اما سریع خودم را آرام می کنم به إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ

این بار تخت آخر را انتخاب می کنم ، دلم آرام است و آیت الکرسی آرام ترش می کند ، چهار فرشته کوچک مهمان دلم می شوند و من فکر می کنم به احتمال چهار قلوشدنشان و توی دلم می خندم ، یکی دوساعتی را در بخش استراحت می کنیم باز هم همراهان بقیه هم اتاقی ها می آیند کنارشان، من سنم از همه آن ها کمتر است و درست چون همراهی ندارم و می دانم که هیچ کس هم از برنامه هایمان خبر ندارد تا بعدا حرف و حدیثی باشد و یا حاشیه و دردسری به جرات می گویم دلم از همه شان آرام تر است بعضی هایشان هنوز هیچ چیز نشده دارند بد جور نشانه های استرس بروز می دهند یکیشان حالت تهوع شدید دارد آن یکی توی بغل مادش گریه می کند ، خانم دیگری که از همه سنش بیشتر است و تختش هم به من نزدیکتر از سختی های زندگی مشترک شانزده ساله بی بچه اش می گوید، از یکی از شهرهای دور آمده و قرار است این دوهفته را منزل برادرش در تهران بماند ،برایم تعریف می کند که بعد از سالها آمده اند  ابن سینا و اهدا گرفته اند سال قبل هم  آمده اند و و جواب منفی گرفته اند ،شوهرش اصلا اسپرم ندارد ولی خانواه شوهرش زیر بار نمی روند و حرف اول و آخرشان این است که اگر مشکل از تو نیست پس چرا تو باید آمپول بزنی و دارو مصرف کنی ؟!!و برایم تعریف می کند از طعنه و کنایه های خانواده همسرش تا جایی که می خواهند برای پسرشان زن بگیرند!!

دلم برای غم های دلش می گیرد چهره اش خیلی مهربان است از توی گوشی تقریبا قدیمیش عکس برادرزاده هایش را با شوق نشانم می دهد و می گوید همین چندروز هم دلم تنگ شده برایشان ،چه قدرسعیده مادر مهربانی می شود ،فقط کاش این قدر مضطرب و پریشان نبود کاش همان روز برمی گشت شهرشان و استرس تهران ماندن را به استرس های دیگرش اضافه نمی کرد شاید آن وقت.....................

همان بعدازظهر بازهم مهمان صندلی های قطاریم ،این بار شش نفری ،تصورش هم آدم را به شوق می آورد ،این که دونفره بروی و شش نفره برگردی !!!!!!،خدایا شکرت ،من حداقل چهارده روز مادرم ، آن هم توی بهترین ماه خدا از این بهتر نمی شود.

روزها و شب های ماه رمضان یکی یکی سپری می شوند،سه چهار روز اول به بهانه روزه و گرمای تابستان از خانه بیرون نمی روم ، روزهای بعدش گاهی افطار و سحری جایی دعوت داریم و با احتیاط می رویم.به غیر از مادرم کسی به ما شک نمی کند.

کم کم شب های قدر دارند از راه می رسند، این دفعه بی بی چک را برخود حرام کرده ام ،ماجراهای دفعه قبل باعث شد که برای تست کردنش حتی وسوسه هم نشوم.

دفعه قبل تقریبا توی تمام آزمایشگاه های شهر خودمان چندین بار تست بتا داده بودم ، از آنجا که احتمال نقل مجلس شدن بود دیگر صلاح نبود توی شهر خودمان آزمایش بدهم این شد که بعد از ظهر یکی از گرم ترین روزهای تابستان و درماه رمضان خودمان را به یکی از شهر های مجاور رساندیم و پرسان پرسان آزمایشگاه را پیدا کردیم .

هوا خیلی خیلی گرم بود توی پارک نشسته بودیم و جواب آزمایش یک ساعت بعد حاضر می شد ، تسبیح از دستم جدا نمی شد ،خدای من امشب شب نوزده ماه رمضان است تو را به مظلومیت علی (ع) ناامیدمان نکن ،آنقدرذکر گفته بودم که دهانم خشک شده بود ، حال او هم بهتر از من نبود توی هوای گرم کویر روی سبزه های داغ با زبان روزه دراز کشیده بود و فقط خدا می داند توی دلش چه غوغایی بود.

بالاخره این یکساعت کش دار تمام شد ، قرار شد جواب آزمایش را بگیرم و توی ماشین با هم بازش کنیم ، اما مگر می توانستم؟ به محض تحویل دادن قبض ، منشی آزمایشگاه پرسید : آی وی اف کردید؟ گفتم بله و همان لحظه خدا را شکر کردم که اینجا شهر خودمان نیست .دیگر صدای تپش قلبم را به وضوح می شنیدم که جواب را تحویلم داد وای خدای من شکر که هوای دلمان را داشتی ، شکر که صدایمان را شنیدی ، بله جواب آزمایش مثبت بود.

اصلا قرار قبلی را یادم رفت با شوق و ذوق در حالی که بعد مدت ها از ته دل لبخند می زدم از دور برایش دست تکان دادم و جواب آزمایش را از قبل سوار شدنم به دستش دادم سند مادرشدنم را.

آزمایش باید 48 ساعت بعد تکرار می شد، و چون تعطیلات شب قدر در پیش بود عملا به جای دوروز باید چهارروز صبر می کردیم. مهم این بود که حداقل چهار روز دیگر هم مادر بودم و چه قدر خدا را برای همان چهار روز شکر کردم خدا یا کمک کن که عدد بتا برود بالای بالا و حالا حالا ها پایین نیاید...............

 

 

 پی نوشت : دلم هنوز هم قبول نمی کند پیش آدم هایی که چهره شان را درهم می کنند و به بچه هایی که خواسته خواسته خواسته با تحمل سختی ها و بی قراری ها و بالاتر از همه این ها  معجزه و لطف خداوند بی همتا پا به این دنیا می ،گذارند، می گویند بچه های کاشتنی یا آزمایشگاهی!! ، راز دلم را بگویم ،حتی اگر به قیمت تحمل سختی های بیشتر باشد.

پی نوشت:خدایا خودت شاهد بودی که در ثانیه به ثاتیه روز های مادرانه ام تو را شکر کردم فقط برای همان ثانیه ای که نصیبم کردی ،جوری که گاهی حتی یادم می رفت چیزی بیشتری بخواهم وقتی آن چنان غرق خوشبختی بودم.خدایا شکر.

پی نوشت:دوستان خوب همراهم داستانم هنوز مانده تا به زمان حال برسد اما شاید بیشتر از هرزمانی محتاج دعای خیرتان باشم ،دعا کنید برای ختم به خیر شدن همه سرنوشت ها و قصه ها و برای آرامش صاحبانشان.

 عاجزانه التماس دعا دارم

۹۴/۰۳/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
سحر قریب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی