پرده بیست و چهارم
هر چه قدر که روزهای مادرانه ام کشدار و طولانی بود بعد از پرواز دخترکم زمان مثل برق و باد می گذرد اصلا خاصیت دنیا همین است روزها و ماه ها و سال ها از پس هم می گذرند به خود می آیی چند سالی از عمرت گذشته است اما همین که انتظار چاشنی لحظه ها می شود عقربه ثانیه شمار ساعت ها هم سال ها برای تکان خوردن زمان می خواهند انتظار گذر زمان را کند کند می کند آنقدر که یک روز بیشتر از یک سال کش می آید اما وقتی منتظر چیزی نیستی روزها پشت سر هم می آیند و می روند دیگر چه فرقی می کند وقتی امروز مثل دیروز است و فردا مثل پس فردا.
فقط کافی است حرفی از نوروز بیاید فرقی نمی کند توی تلویزیون باشد یا توی یک جمع خانوادگی و یا اصلا توی خیابان میان آدم هایی که نمی شناسمشان ، بوی بهار امسال برایم پاییزیترین حس های دنیا را با خود می آورد ، این بهار با همه بهار هایی که داشته ام فرق دارد ، من برای این نورروز از روزهای گرم تابستان انتظار کشیده ام من برای این نوروز از ماه ها قبل شمارش معکوس گذاشته بودم قرار بود این نوروز زیباترین و دلنشین ترین بهار مادری عمرم باشد اما حالا هر چیز و هرکس که بوی بهار با خود می آورد برای من پر از دلتنگی و حسرت و درد است و چه زود نوروز می شود وقتی که دیگر منتظرش نیستیم.و من دست خالی ودلشکسته تر از همیشه سر سفره هفت سین می نشینم رقص ماهی ها در آب ،سیب و سبزه و سمنو برایم تلخ ترین قصه دنیا را روایت می کنند قصه بهاری که به پاییز پیوست......................
کلاس های ایروبیک ، آشپزی وشیرینی پزی ،بافتنی و ...........به همه این راه ها متوسل می شم شاید کمی حالم بهتر شود اما همه اش فقط مسکن است هنوز هم تا به خودم می آیم صورتم خیس خیس است ،به همه این ها استرس های جدیدی هم اضافه می شود دکترمان مثبت شدن بیوپسی قبلی را یک تصادف معجزه آسا می داند که احتمال تکرارش می تواند وجود نداشته باشد این احتمالات دوباره ما را به سمت اسپرم اهدایی و کمی آن طرف تر فرزند خوانده می کشاند. خدایا آخر این قصه چه می شود؟این سوال حالا بیشتر از همیشه توی ذهنمان تکرار می شود
برای بیوپسی نوبت می گیریم این بار در شهر خودمان و باز پر استرس ترین روزهای زندگی خودرا نشانمان می دهد اگر بیوپسی منفی باشد؟اگر دیگر شانسی نداشته باشیم؟خدایا مگر می شود؟این روزها باید ماه گرد تولد دخترک راجشن می گرفتیم ،اول اول خط آمدن خیلی خیلی سخت تر می شود وقتی راه را تا بیشتر از نیمه طی کرده باشی ،پرت شدن از نرده بان دردناک تر می شود وقتی بیشتر پله ها را بالا رفته باشی و انتظار حسرت بارتر می شود وقتی حس کرده باشی شیرینی مادرشدن و پدربودن را حتی اگر برای چند ماه باشد.
می دانم که او دلش بی قرارتر است این است که سعی می کنم حرفی نزنم تا شاید سکوتم آرام ترش کند و فقط بعضی وقت ها که در گوشم می گوید :سحر استرس دارم ،نگرانم .آرام می گویم دلم روشن است و فقط خدا می داند چه حالی دارم وقتی شب ها از استرس حتی خواب به چشمم نمی آید ،هی بلند می شوم پشت پنجره می ایستم و آسمان را نگاه می کنم حتی دیگر نمی دانم چه بخواهم ؟خدایا خودت حالمان را می بینی رحم کن............
شب قبل از عمل اتفاقی تقویم را نگاه می کنم دلم می ریزد،گر می گیرم ،فردا تولد دردانه امام رضاست دلم پر می زند روبه روی گنبد آقا ،آقایی که می دانم بیگانه نیست با درد ما ،با تلخی انتظار و زخم زبان ، آقا جان جان جوادت...................
پشت در اتاق عمل نشسته ام ،تسبیح از دستم نمی افتد ، مرتب ذکر می گویم ، چند صفحه قرآن می خوانم ،دور و رم پر از آدم های جور و واجور است و من بی توجه به همه آن ها آرام آرام اشک می ریزم ،دلم خوش است به ضمانت امام رئوفم که حتما روز تولد دردانه اش ناامیدمان نمی کنند ،هر بار که در اتاق عمل باز و بسته می شود دلم می ریزد ، چند بار می خواهم بلند شوم و از وضعیتش جویا شوم ولی همین که می ایستم پاهایم سست می شود دوباره می نشینم ،و درست همان جا میان لااله الا انت گفتن هایم در حالی که صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنوم حضور گرم خدا را حس می کنم حس می کنم نشسته کنارم دست های عرق کرده ام را توی دست هایش گرفته و روی قلب شکسته ام بذر امید وآرامش می پاشد برای لحظه ای حس می کنم که با وجود همه کاستی ها چه قدر خوشبختم ، خوشبختم که خدا را دارم خوشبختم که حس می کنم گرمای حضورش را حتی اگر به قیمت تحمل استرس زا ترین لحظات باشد ، دو سه ساعتی به همین منوال می گذرد که ناگهان اسمم را صدا می کنند ، بلند می شوم پاهایم دارند می لرزدند نمی فهمم چه طور خودم را به اتاق دکتر می رسانم ، رو به رویش می نشینم:آقای دکتر چه خبر ؟؟؟
لبخند رضایت بخش دکتر آرامم می کند خدای مهربان دوباره بر سرمان منت می گذارد و یک فرصت دیگر روزیمان می کند خدا رو شکر بیوپسی مثبت است و بافت بیضه برای سیکل میکرو فریز می شود.
پله ها را دوتا دوتا بالا می روم وارد بخش می شوم او روی تخت خوابیده و از درد ناله می کند من را که می بیند لبخند کمرنگی می زند دلم برای دردهایش می گیرد دردهایی که مردهای دیگر با آن بیگانه اند حتی در بدترین شرایط اکثر مردها لازم نیست طعم اتاق عمل و بیهوشی بکشند ،ساختار بدن زن ها طوریست که برای تحمل دردها ساخته می شود اما مردها اینگونه نیستند قرار نبوده برای پدرشدن درد جسمی بکشند بغض می کنم ،خدایا کمک کن شرمنده اش نشوم.......
دوباره همه احساسات مادرانه و پدرانه در ما جان می گیرد انگار نه انگار که یکسال گذشته زندگی خیلی به ما سخت گرفته است توی راه برگشت دوباره از رویاهایمان می گوییم و دوباره بحث می کنیم سر دوقلو بودن یا سه قلوبودنشان خدایا ماهنوز هم امیدواریم هنوز هم ..........
حالا دیگر همه فکر و ذکرمان شروع سیکل جدید درمان است دلمان پر از امید است دوباره پر از شوق هستیم پر از انرژی مثبت و سراسر سرزندگی و دل خوش به ان مع العسر یسری
پی نوشت 1:خدای مهربانم ببخش که گاهی یادم می رود که تو مهربان تر از مادری ، ببخش که گاهی با تو می نشینم سر حساب و کتاب و یادم می رود که تو فراتر از همه چیز و همه کسی....
پی نوشت 2:عزیزدل مادر ،یک سال پیش در اولین لیله القدر مادرانه ام تقدیرت را زندگی بهشتی نوشتند گوارای وجودت جان دلم.
پی نوشت 3 :دوستان روزهای مهمانی خدا رو به اتمام است برای همه دل های بی قرار دعا کنید
پی نوشت 4:یا راحم العبرات رحم کن به اشک هایی که بی بهانه جاری اند........
سلام نام خداست
دوست خوبم.. دعاگویت هستم
نمیدانم درست فکر میکنم یا نه... ولی انگار خدا برای ما پر رنگ تر است
شاید اگر برگردیم عقب.. همان زمانی که سرنوشتمان را می نوشتند،
اگر همانجا از ما بپرسند که زندگی راحت و بی دردسر و راحت مادر شدن را میخواهی یا عمری التماس و خدا خدا کردن و چندبار شکست خوردن و دست خالی برگشتن؟؟؟
فکر میکنم همه ما همین راه را انتخاب میکنیم
کاش خرابش نکنیم
کاش نگاهمان به بالا باشد
نه به مردم ناصبور و ناامید زمانه
از حرفهای پوچشان نرنجیم
خودمان را به خودش بسپریم
راستی ... زندگی نهایتا پنجاه شصت ساله ی ما ، چه فرقی میکند با بچه یا بی بچه باشد... زندگی با خدا زیباست..
اللهم اجعل عاقبة امورنا خیرا..